main logo
بازگشت
Longman Communication 3000
Longman Communication 3000 - Lesson 92
1/30

characteristic

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: خصیصه, خصوصیت, ویژگی, مشخصه

مترادف‌ها: aspect, feature, property, trait, attribute, quality, distinctive, typical, feature(s) of, the quality of

متضادها: attributeless, inconsistency, ambiguity

تعاریف:

مشخصه, ویژگی, منشی, خیمی, نهادی, نهادین, منش نما, نشان ویژه, صفت ممیزه, مشخصات
Typical of a particular person, place, or thing.
large farms are characteristic of this area

transaction

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: پیمان, معامله, تراکنش

مترادف‌ها: sale, purchase, deed, deal, exchange, operation

متضادها: stagnation, inactivity, idleness

تعاریف:

معامله, تراکنش, تبادل, سودا, انجام
An instance of buying or selling something; a business deal.
in an ordinary commercial transaction a delivery date is essential

split

فعل، گذشته ساده

ترجمه: شکستن, تقسیم کردن, شکاف, جداسازی

مترادف‌ها: divorce, gap, divide, separate, break, part, rend, cracked, pull apart, break up, tear 1, tear 2, crack, rip, rupture, divorced, tear, diverge

متضادها: combine, merge, unite, join, consolidate, pull together, blend, kit, rally, put sth together

تعاریف:

شکاف, جدا شدن, شکافتن, تقسیم کردن, دو نیم کردن, از هم جدا کردن, تقسیم شدن, قسمت کردن, پاره کردن, ترک خوردن, پاره شدن, ترک, جیم شدن, انشعاب, جیم زدن, جایی را (ناگهانی) ترک کردن, نفاق, چاک, شکستن, زمان گذشته ساده فعل Split, قسمت سوم فعل Split, پارگی, دودستگی, چنددستگی, جدایی, دسر موز, شکافته
Break or cause to break forcibly into parts, especially into halves or along the grain.
no object 'the ice cracked and heaved and split

frankly

قید

ترجمه: صادقانه, رک و راست, رک‌وپوست‌کنده, بلافاصله

مترادف‌ها: directly, honestly, openly, candidly

متضادها: deceptively, dishonestly, evasive

تعاریف:

رک‌وپوست‌کنده, صادقانه, به‌صراحت, جوانمردانه
In an open, honest, and direct manner.
she talks very frankly about herself

slope

اسم خاص مفرد

ترجمه: سراشیبی, قاپ, شیب

مترادف‌ها: bank, shoulder, incline, gradient, slant

متضادها: flat, level, horizontal

تعاریف:

شیب, سرازیری, سراشیبی, شیب‌دار, سراشیبی داشتن, زمین سراشیب, شیب داشتن, سربالایی, کجی, انحراف, سرازیر شدن, سراشیب کردن
A surface of which one end or side is at a higher level than another; a rising or falling surface.
he slithered helplessly down the slope

qualify

فعل، شکل پایه

ترجمه: قید و شرط گذاشتن, صالح بودن, واجد شرایط بودن, واجد شرایط شدن

مترادف‌ها: certify, meet the criteria, condition, entitle

متضادها: disqualify, exclude, invalidate, quantify

تعاریف:

واجد شرایط شدن, صلاحیت داشتن, محدود کردن, تعیین کردن, واجد شرایط بودن, قدرت را توصیف کردن, دارای صلاحیت کردن, از بدی چیزی کاستن, واجد شرایط کردن, منظم کردن, کنترل کردن, توصیف کردن
Be entitled to a particular benefit or privilege by fulfilling a necessary condition.
they do not qualify for compensation payments

highway

اسم خاص مفرد

ترجمه: جاده بزرگ, بزرگراه, بزرگراه, راه اصلی, راه سریع

مترادف‌ها: expressway, motorway, freeway

متضادها: railway, railroad, side street, alley, byway, lane, dirt road

تعاریف:

بزرگراه, شاهراه, راه
A main road, especially one connecting major towns or cities.
a six-lane highway

affair

فعل، شکل پایه

ترجمه: ماجرا, رویداد, مسئله, عشق ورزی

مترادف‌ها: intimacies, event, incident, matter, relationship, affair

متضادها: indifference, disinterest, detachment

تعاریف:

ماجرا, کار, مسئله, امر, (در جمع) امور, رابطه نامشروع (جنسی), مسائل, رویداد, کارها, امور جاری, (بین زن و مرد) رابطه, رابطه‌ی مخفیانه, (محاوره) حادثه, واقعه, پیشامد, قضیه, موضوع
An event or sequence of events of a specified kind or that has previously been referred to.
the board admitted responsibility for the affair

extension

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: توسعه, توسعه, بسط, افزونه, گسترش

مترادف‌ها: expansion, addition, increase, augmentation

متضادها: contraction, reduction, decrease, diminishment

تعاریف:

افزونه, تمدید, امتداد, ادامه, خط داخلی, توسعه, بسط, گسترش, دوره غیر تمام‌وقت, دوره شبانه, افزایش, الحاق, تعمیم, قسمت الحاقی, دنباله ادامه, (دستور) بسط, (تلفن)(شماره‌ی) داخلی, (دستور زبان) گستره‌ی مصداق, معنا به مصداق, مصداق, (پزشکی) بازشدگی, کشش, باز کردن, (کامپیوتر, وب) افزونه (برنامه‌ای در یک پرونده است که برای افزایش قابلیت‌ها یا داده‌های موجود در یک برنامه‌ی پایه‌ای‌تر استفاده می‌شود)
A part that is added to something to enlarge or prolong it; a continuation.
the railroad's southern extension

deaf

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: ناشنوا, کفایت نداشتن, کر

مترادف‌ها: hearing-impaired, unhearing, stone-deaf

متضادها: reader, hearing, audible, listening

تعاریف:

کر, فاقد قوه شنوایی, ناشنوا
Lacking the power of hearing, or having impaired hearing.
there are deaf people out there who are doctors, nurses, and teachers

theory

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: فرضیه, نظریه, تئوری, قانون

مترادف‌ها: philosophy, hypothesis, concept, principle, speculation, the concept of, the principle of

متضادها: case, fact, truth, certainty

تعاریف:

تئوری, نظریه, نگره, فرضیه, اصول نظری, علم نظری, اصل کلی, فرض علمی, تحقیقات نظری, نگرش
A supposition or a system of ideas intended to explain something, especially one based on general principles independent of the thing to be explained.
Darwin's theory of evolution

tongue

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: زبانک, زبان, لکنت

مترادف‌ها: language, dialect, speech

متضادها: silence, muteness, quiet

تعاریف:

زبان, زبانه, زبان (عضو دهان), زبان (گویش), شاهین ترازو, بر زبان آوردن, (با it )گفتن, دارای زبانه کردن
The fleshy muscular organ in the mouth of a mammal, used for tasting, licking, swallowing, and (in humans) articulating speech.
Swallowing, which is accomplished by muscle movements in the tongue and mouth, moves the food into the throat, or pharynx.

seize

فعل، شکل پایه

ترجمه: غصب کردن, چنگ زدن, به‌ تصرف آوردن, تصرف کردن

مترادف‌ها: take, grab, catch, capture, grasp, kidnap, snatch

متضادها: release, let go, free

تعاریف:

(of a feeling or pain) affect (someone) suddenly or acutely.
he was seized by the most dreadful fear
به‌ تصرف آوردن, (سریع و محکم) گرفتن, ربون, مصادره کردن, توقیف کردن, قاپیدن, به‌تصرف درآوردن, دچار حمله (مرض و غیره) شدن, استفاده کردن (از فرصت و...), درک کردن

manufacturing

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: تولید, تولید کردن, ساخت, تولید, صنعت

مترادف‌ها: industry, industrial, production, fabrication, construction

متضادها: dismantling, destruction, deconstruction

تعاریف:

تولید, ساخت, تولیدی
The making of articles on a large scale using machinery; industrial production.
even in manufacturing they no longer dominate

draft

فعل، شکل پایه

ترجمه: پیش نویس, طرح, پیش‌نویس, مسود

مترادف‌ها: blueprint, outline, sketch, cheque, wind 1, manuscript, wind, breeze

متضادها: final version, finished product, conclusion, transcript

تعاریف:

پیش نویس, پیش‌نویس, چرک‌نویس, طرح, مسوده, طرح‌ اولیه, شربت (داروشناسی), نوشته‌ یا طرح مقدماتی (قابل تجدید نظر) (نسخه ی اول و خطخوردگی دار هر چیز), جریان هوای سرد, (بانکداری و پول) (draught) حواله, برات, اعزام اجباری (به جنگ), خدمت اجباری, برات‌کشی, شناور, حواله بین بانکی (در انگلیسی بریتانیایی), آبخور, سفته, سند قرضه, حواله, پیش‌نویس کردن, اوراق بهادار, (ماهی‌‌گیری) مقدار ماهی گرفته شده در هر تور, طرح کردن, به کشتی کشیدن تور ماهی گیری, احضار کردن, کشش, فراخواندن (به خدمت اجباری و...), حمال, تعدادی حیوان که چیزی را می‌کشند, (مهندسی مکانیک) نیروی لازم برای کشیدن گاوآهن یا سایر وسایل, فشار به جلو, ظرفیت بارگیری, کشش بار, (نوشیدن) قلپ, جرعه, قرت, میزان داروی آبگونه که هر بار باید خورده شود, دوز, مقدار, (هوا یا دود) (دود سیگار) (میزان هوا یا دود که هر بار فرو برده می شود) پک, نفس, دم, استنشاق, (کشتیرانی) (عمق آب مورد نیاز کشتی پر از بار برای آن که به کف دریا برخورد نکند.) آبخور, آب‌نشین, عمق قایق در زیر آب, (هوا) (جریان هوای سردی که در اتاق می‌وزد) (جریان هوا در یک فضای بسته) جریان, کوران, هواکش, جریان هوا, دستگاهی برای تنظیم جریان هوا, (عامیانه) میزان آبجو (وغیره) که هر بار از بشکه کشیده می شود, (کشیده شده از بشکه) بشکه‌ای, (نظامی) خدمت اجباری, خدمت نظام, (ورزش‌های حرفه‌ای) سهمیه‌ی هر تیم برای استخدام بازیکنان جدید, (نامزدی انتخابات) برگزینی, انتخاب, میزان آبجو (وغیره) که هر بار از بشکه کشیده می شود, دارو, چرک‌نویس کردن, طراحی اولیه کردن, (کسی را برای هرگونه خدمت) فراخواستن, به خدمت زیر پرچم احضار کردن, فراخواندن (برای خدمت نظامی خصوصا در زمان جنگ), برگزیدن, (ورزش‌های حرفه‌ای) انتخاب کردن, برگزیدن (یک بازیکن حرفه‌ای جدید برای تیم), (حیوان) باربر, بارکش
A preliminary version of a piece of writing.
the first draft of the party's manifesto

purchase

فعل، شکل پایه

ترجمه: تأمین, خریداری, خرید

مترادف‌ها: buy, acquisition, procurement, transaction

متضادها: sell, rent, sale, disposal, divestment, sell off, auction, rental, lease

تعاریف:

خرید, خریداری, خریداری کردن, ابتیاع, خرید کردن, درآمد سالیانه زمین
Acquire (something) by paying for it; buy.
Mr. Gill spotted the manuscript at a local auction and purchased it for $1,500

gram

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: گرم, گرمائی, واحد اندازه‌گیری, مقدار بسیار کم, گرم کردن

مترادف‌ها: weight, mass, measurement, kilogram (in terms of measurement context), unit of weight

متضادها: kilogram, tonne, pound, ounce

تعاریف:

گرم, (گیاه‌شناسی) نخود, یکجور باقلا, یک هزارم کیلوگرم
A metric unit of mass equal to one thousandth of a kilogram.
The basic unit of mass in chemistry is the gram.

radical

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: افراطی, اساسی, مترقی, بنیادی

مترادف‌ها: group, stems, revolutionary, extreme, drastic, extremist

متضادها: conventional, conservative, moderate, restrictive

تعاریف:

افراطی, تندرو, ریشه, قسمت اصلی, افراط‌گرایانه, اصل, بنیان, اساسی, بن‌رست, بنیادی, ریشگی, افراط‌گرا, سیاست مدار افراطی, رادیکال, طرفدار اصلاحات اساسی, (ریاضی) علامت رادیکال
(especially of change or action) relating to or affecting the fundamental nature of something; far-reaching or thorough.
a radical overhaul of the existing regulatory framework

recall

فعل، شکل پایه

ترجمه: بازیابی, استرداد, به خاطر آوردن, یادآوری

مترادف‌ها: remember, retrieve, recollect, recite

متضادها: forget, overlook, ignore, appoint

تعاریف:

به خاطر آوردن, به یادآوردن, به‌خاطر آرودن, لغو کردن, به‌یاد آوردن, معزول کردن, فراخواندن
Bring (a fact, event, or situation) back into one's mind; remember.
I can still vaguely recall being taken to the hospital

voluntary

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: مستقل, اختیاری, داوطلبانه

مترادف‌ها: unforced, willing, optional

متضادها: require, mandatory, compulsory, involuntary

تعاریف:

داوطلبانه, ارادی, اختیاری, موسیقی ارگ در کلیسا, به خواست
Done, given, or acting of one's own free will.
we are funded by voluntary contributions

vision

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: چشم انداز, چشم‌انداز, دید, بینش

مترادف‌ها: imagination, dream, eye, sight, visionary, fantasy

متضادها: blindness, ignorance, unawareness

تعاریف:

چشم انداز, دید, بینایی, تصور, رؤیا, خیال, چشم‌انداز, تدبیر, دیدن, آینده‌نگری, یا نشان دادن(در رؤیا), دوراندیشی, منظره, وحی, الهام, بصیرت
The faculty or state of being able to see.
she had defective vision

negotiation

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: مذاکره, چانه زنی, توافق

مترادف‌ها: dialogues, bargain, bargaining, discussion, mediation, negotiation

متضادها: disagreement, conflict, dispute

تعاریف:

مذاکره
Discussion aimed at reaching an agreement.
a worldwide ban is currently under negotiation

basis

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: اساس, مبنا, پایه, مبنای

مترادف‌ها: base, foundation, groundwork

متضادها: periphery, surface, superficiality

تعاریف:

مبنا, پایه, ( bases . pl ) اساس, مأخذ, اساس, زمینه, بنیان, به صورت, زیربنا, بنیاد, بازه (زمانی)
The underlying support or foundation for an idea, argument, or process.
trust is the only basis for a good working relationship

lock

فعل، شکل پایه

ترجمه: لاکه, قفل, قفل کردن, بستن

مترادف‌ها: hair, shut, secure, fasten, seal

متضادها: key, unlock, release, loosen, open

تعاریف:

قفل کردن, قفل, (چند) تار مو, طره گیسو, دسته پشم, لاک, بازیکن خط دوم اسکرام (راگبی), چخماق تفنگ, بستن, چفت و بست, مانع, گیر کردن, قفل شدن, سد متحرک, سدبالابر, چشمه پل, محل پرچ یا اتصال دو یاچند ورق فلزی, بغل گرفتن, راکد گذاردن, بوسیله قفل بسته و محکم شدن, محبوس شدن
A mechanism for keeping a door, lid, etc., fastened, typically operated only by a key of a particular form.
the key turned firmly in the lock

differ

فعل، شکل پایه

ترجمه: متفاوت بودن, تفاوت داشتن, اختلاف داشتن, فرق داشتن, متفاوت بودن

مترادف‌ها: disagree, vary, differentiation, diverge, distinguish, contrast

متضادها: fit in, match up, agree, concur, resemble, coincide, seem, correspond, match, have sth in common

تعاریف:

فرق داشتن, اختلاف داشتن, تفاوت داشتن
Be unlike or dissimilar.
the second set of data differed from the first

scene

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: مکان, صحنه, نما

مترادف‌ها: view, setting, locale, environment

متضادها: absence, void, nothingness

تعاریف:

صحنه, منظره, چشم‌انداز, سکانس, مجلس, پرده جز صحنه نمایش, محل وقوع, جنجال, جای وقوع, قشقرق, مرحله, الم‌شنگه
The place where an incident in real life or fiction occurs or occurred.
the emergency team were among the first on the scene

function

فعل، شکل پایه

ترجمه: عمل, وظیفه, تابع, عملکرد

مترادف‌ها: purpose, role, operate, operation, event, the role of

متضادها: dysfunction, failure, inactivity, breakdown

تعاریف:

تابع, عمل, عملکرد داشتن, عمل کردن, وظیفه, کار, کار مفید انجام دادن, نقش, کارکرد, کار کردن, عملکرد, خویشکاری, جشن, (ریاضی, ضیافت, کامپیوتر) تابع, پردازه, مراسم (رسمی یا اجتماعی), عملیات, تابع (ریاضی), پذیرایی رسمی, آیین رسمی, نتیجه, (جمع) مراسم رسمی, پیامد, گردهمایی, به وظیفه خود عمل کردن, (زبان‌شناسی) نقش, (با as) به عنوان (چیزی) عمل کردن, کاربرد داشتن, (به جای چیزی) به کار خوردن
An activity or purpose natural to or intended for a person or thing.
bridges perform the function of providing access across water

zone

فعل، شکل پایه

ترجمه: زون, حوزه, منطقه

مترادف‌ها: area, field, district, region, sector, territory

متضادها: whole, entirety, totality

تعاریف:

منطقه, بخش, ناحیه, قلمرو, مدار, (در جمع) مدارات, کمربند, حوزه, محاط کردن, جزو حوزه‌ای به حساب آوردن, ناحیه‌ای کردن
An area or stretch of land having a particular characteristic, purpose, or use, or subject to particular restrictions.
a pedestrian zone

suspicious

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: غیر قابل اعتماد, مظنون, مشکوک, بدگمان, تردیدآمیز

مترادف‌ها: distrustful, skeptical, wary, sceptical, apprehensive, dubious

متضادها: trusting, naive, confident, open

تعاریف:

بدگمان, شک برانگیز, ظنین, شکاک, مشکوک, حاکی از بدگمانی
Having or showing a cautious distrust of someone or something.
he was suspicious of her motives

motion

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: حرکت - جنبش, دفعه, جنبش, جنبش, نگرش

مترادف‌ها: movement, activity, mobility, gesture, animation, operation, dynamics

متضادها: stillness, immobility, inactivity, stagnation

تعاریف:

حرکت - جنبش, حرکت, جنبش, تکان, جنب‌وجوش, پیشنهاد, پیشنهاد کردن, طرح دادن, اشاره کردن
The action or process of moving or being moved.
the laws of planetary motion