main logo
بازگشت
Longman Communication 3000
Longman Communication 3000 - Lesson 71
1/30

leading

فعل، مصدر یا اسم فعل

ترجمه: منتهی شدن, هدایت, مُقَام, رَهبری

مترادف‌ها: front, guiding, directing, foremost, fore

متضادها: rear, following, subordinate, inferior

تعاریف:

منتهی شدن, پیشتاز, راهنمایی, هدایت, اصلی, برجسته, عمده, نفوذ, مقدم
Most important.
a number of leading politicians

salt

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: نمک, سودا, شور

مترادف‌ها: sodium chloride, seasoning, brine

متضادها: sugar, sweetness, blandness

تعاریف:

نمک, نمک طعام, نمک میوه, نمک های طبی, نمکدان( saltshaker ), نمکزار( marsh salt ), نمک زدهن به, نمک پاشیدن, شور کردن
A white crystalline substance that gives seawater its characteristic taste and is used for seasoning or preserving food.
Add the braised chicken and season to taste with salt and pepper sauce.

heat

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: گرما, حرارت, دما

مترادف‌ها: temperature, warmth, hotness, boil

متضادها: ice, snow, cold, coolness, chill, refrigerate, frost

تعاریف:

حرارت, گرما, شوفاژ, گرمی, تندی, دوره, خشم, دوره مقدماتی (مسابقه), عصبانیت, داغ کردن, گرم کردن, اشتیاق, وهله, نوبت, تحریک جنسی زنان, طلب شدن جانور, فحلیت, برانگیختن, به هیجان آمدن
The quality of being hot; high temperature.
it is sensitive to both heat and cold

pan

اسم خاص مفرد

ترجمه: ظرف سرخ کردنی, تابه, ماهی تابه, پان

مترادف‌ها: skillet, frying pan, griddle

متضادها: pot, bowl, kettle

تعاریف:

ماهی تابه, ماهیتابه, تابه, کفه, روغن داغ‌کن, تغار, انتقاد کردن, کفه ترازو, به باد انتقاد گرفتن (فیلم و ...), جمجمه, گودال آب, (افسانه یونان) خدای مزرعه و جنگل و جانوران و شبانان, استخراج کردن, سرخ کردن, به باد انتقاد گرفتن, به‌هم پیوستن, متصل کردن, به‌هم جورکردن, قاب, پیشوندی به‌ معنی همه و سرتاسر
A container made of metal and used for cooking food in.
heat the olive oil in a heavy pan

pour

فعل، شکل پایه

ترجمه: استکان کردن, ریختن, پاشیدن

مترادف‌ها: spill, release, flow

متضادها: collect, retain, stop, spray, sip, drip

تعاریف:

ریختن, روان ساختن, شرشر باران باریدن, پاشیدن, باران شدید آمدن, افشاندن, شرشر ریختن, جاری شدن, باریدن, ریزش, تراوش به وسیله ریزش, مقدار ریزش چیزی, ریزش پیوسته و پیاپی
Flow rapidly in a steady stream.
water poured off the roof

atmosphere

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: جو, فضا, هوا

مترادف‌ها: weather, sky, Air, Environment, Surroundings, climate, air, auras

متضادها: Vacuum, Void, Space

تعاریف:

جو, کره هوا, محیط, هوا, واحد فشار هوا, اتمسفر, فضای اطراف هرجسمی (مثل فضای الکتریکی ومغناطیسی)
The envelope of gases surrounding the earth or another planet.
part of the sun's energy is absorbed by the earth's atmosphere

ceiling

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: کف, سقف, پوشش

مترادف‌ها: roof, overhead, upper limit

متضادها: floor, base, ground, deck, threshold, bed

تعاریف:

سقف, سقف (درونی), پوشش یا اندود داخلی سقف, حد پرواز
The upper interior surface of a room or other similar compartment.
the books were stacked from floor to ceiling

species

اسم، جمع

ترجمه: گونه ها, مشخصه ها, حیوانات, گونه

مترادف‌ها: kind, type, classification

متضادها: individual, single

تعاریف:

گونه ها, نوع, گونه, قسم, انواع, (رده‌بندی زیست‌شناسی) گونه
A group of living organisms consisting of similar individuals capable of exchanging genes or interbreeding. The species is the principal natural taxonomic unit, ranking below a genus and denoted by a Latin binomial, e.g. Homo sapiens.
As in Darwin's theory of natural selection, a species must adjust to survive.

serve

فعل، شکل پایه

ترجمه: خدمت, خدمت کردن, سرو کردن, عرضه کردن

مترادف‌ها: provide, assist, offer, cater, work for sb/sth

متضادها: neglect, refuse, deny, preside

تعاریف:

خدمت, خدمت کردن, سرو کردن (غذا و ...), حبس گذراندن, خدمت انجام دادن, گذراندن (دوره کارآموزی), پذیرایی کردن, گذراندن (مدت زمانی در زندان), به‌کار رفتن, فرستادن, به‌درد خوردن, تحویل دادن (احضاریه و ... به فردی), (در بازی) توپ رازدن, کار کردن, (به‌عنوان چیزی) عمل کردن, کاربرد (به‌خصوصی) داشتن, تاثیر (به‌خصوصی) داشتن, سرویس زدن (ورزش), سیر کردن, کافی بودن (غذا), سرویس دادن, کمک کردن (به مشتریان در فروشگاه و ...), خدمات دادن, برطرف کردن, برآورده کردن, مفید واقع شدن, به نفع بودن, مناسب بودن, مفید بودن, سرویس (تنیس و ...)
Perform duties or services for (another person or an organization)
Malcolm has served the church very faithfully

channel

اسم خاص مفرد

ترجمه: رسانه, کانال, مجرا

مترادف‌ها: tunnel, media, duct, medium, conduit, tube, vein, pipeline, funnel

متضادها: blockage, obstruction, impediment

تعاریف:

کانال, شیاردار کردن, شبکه, دریا, آبراه, کندن (مجرا یا راه), کانال (آب), (مجدر جمع) هرگونه نقل و انتقال چیز یا اندیشه و نظر و غیره, از راه بخصوصی فرستادن, ترعه, مجرا, به مسیر بخصوصی هدایت کردن, خط مشی, ورودی و خروجی مجرایی
A length of water wider than a strait, joining two larger areas of water, especially two seas.
The bay includes saltmarsh, shallow and open water, tidal channels, mudflats and numerous islands, and a freshwater pond.

pie

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: گلابی, تارت, پای

مترادف‌ها: tart, pastry, dessert

متضادها: savoury dish, main course, appetizer

تعاریف:

پای, کلاغ زنگی, کیک لایه دار, کلاغ جاره, آدم ناقلا, جانور ابلق, کلوچه گوشت پیچ, کلوچه میوه‌دار پای, چیز آشفته و نامرتب, درهم ریختن
A baked dish of fruit, or meat and vegetables, typically with a top and base of pastry.
a meat pie

captain

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: رئیس, کاپیتان, ناخدا, فرمانده

مترادف‌ها: leader, commander, chief, pilot

متضادها: subordinate, follower, employee, lieutenant

تعاریف:

ناخدا, (نظامی) سروان, کاپیتان (کشتی یا هواپیما), کاپیتان (تیم ورزشی), سرکرده, سروان (ارتش، نیروی دریایی و ...)
The person in command of a ship.
You can build farms and plantations, hire sailors and ship captains to build your fleet, and establish trade routes to line your pockets.

upstairs

اسم خاص مفرد

ترجمه: طبقه بالا, بالاخانه, بالا, سقف

مترادف‌ها: above, overhead, upper floor

متضادها: downstairs, below, down

تعاریف:

An upper floor.
she was cleaning the upstairs
بالاخانه, به (سمت) طبقه بالا, طبقه بالا, در اشکوب بالا, ساختمان فوقانی

pizza

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: پیتزای ایتالیایی, پیتزا, غذای پیتزا

مترادف‌ها: flatbread, tart, savory pie

متضادها: dessert, sweet pastry

تعاریف:

پیتزا, پیتزا ( نوعی غذای ایتالیایی)
A dish of Italian origin consisting of a flat, round base of dough baked with a topping of tomato sauce and cheese, typically with added meat or vegetables.
a cheese and tomato pizza

programme

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: طرح, برنامه, پروژه

مترادف‌ها: plan, schedule, agenda

متضادها: disorganization, chaos, disorder

تعاریف:

برنامه, ( program ) برنامه, برنامه (رادیویی یا تلویزیونی), دستور, نقشه, روش کار, پروگرام, دستور کار, برنامه تهیه کردن, برنامه‌دار کردن
a broadcast on television or radio:
It's one of those arts programmes late at night.

condition

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: وضعیت, شرط, حالت, قید, شرایط

مترادف‌ها: state, situation, disease, requirement, qualify, circumstance, syndrome, the state of

متضادها: unconditional, freedom, independence

تعاریف:

وضعیت, حالت, براق کردن, نرم کردن, شرایط, چگونگی, شرط, مقید کردن, عارضه, شرط نمودن, بیماری
The state of something with regard to its appearance, quality, or working order.
the wiring is in good condition

wide

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: وسیع, عرض, گسترده

مترادف‌ها: broad, extensive, ample, spacious, thickness

متضادها: narrowest, tight, thin, narrow, limited, confined, slim, slender

تعاریف:

وسیع, پهن, عریض, گشاد, گسترده, باز, فراخ, گشوده, پهناور, زیاد, پرت, کاملاً باز, کاملاً, عمومی, نامحدود
Of great or more than average width.
a wide road

shine

فعل، شکل پایه

ترجمه: تابش, نورانی شدن, درخشش

مترادف‌ها: gleam, glow, radiate, polish, excel, sparkle, wax

متضادها: dull, fade, darken

تعاریف:

درخشش, تابیدن, درخشیدن, نور پراکندن, نور داشتن, نور افشاندن, براق کردن, روشن شدن, برق زدن, روشنی, فروغ, تابش
(of the sun or another source of light) give out a bright light.
the sun shone through the window

issue

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: انتشار, مسئله, موضوع

مترادف‌ها: take, matter, problem, trouble, generate, publish, publishing, topic, publication, edition, print, give out, complication, wrong with sb/sth, the problem of, topics, take

متضادها: solution, resolution, settlement, remedy, no problem

تعاریف:

موضوع, مسئله, صادر کردن, فراهم کردن, توزیع کردن, مطلب, قضیه, خروج, منتشر کردن, چاپ کردن, بیرون‌ریزی, تراوش کردن, بیرون آمدن, بیرون آمد, بیرون زدن, خارج شدن, جریان, جریان یافتن, (کتاب, نشأت گرفتن, مجله) انتشار, نشر, (اسکناس, نسخه, تمبر) چاپ, معضل, به جریان انداختن, نگرانی, (آنچه که در هر وهله منتشر شود) چاپ, مشکل, فرزند, شماره, سری, نتیجه, اولاد (قانون), صدور, حاصل, پیامد, عاقبت, چاپ, انتشار, پایان, برایند, سرانجام, زاده شدن, (از نژاد یا خانواده و غیره‌ی بخصوصی) تبار داشتن, (حقوق) اولاد, تخلیه, بازماندگان, برون‌ریزش, پخش, توزیع, درآمدن, بیرون ریختن, جاری شدن, روان شدن, (نتیجه) ناشی شدن, پخش کردن, تقسیم کردن, (جیره و سهمیه و غیره) دادن, بیرون دادن, چاپ کردن یا شدن, منتشر کردن یا شدن, نشر کردن یا شدن, پراکندن, پخشیدن, درآمد (از ملک یا مالیات یا جریمه), دریافتی(ها), مداخل, (به صورت مداخل) حاصل شدن, به دست آمدن, تعلق گرفتن به, ارزیافت, عواید, عاید شدن, (فرمان, رای, گذرنامه) صدور
An important topic or problem for debate or discussion.
the issue of global warming

toilet

اسم خاص مفرد

ترجمه: دستشویی, توالت, سرویس بهداشتی

مترادف‌ها: restroom, lavatory, bathroom

تعاریف:

توالت, کاسه توالت, آرایش, بزک, میز آرایش, مستراح
A fixed receptacle into which a person may urinate or defecate, typically consisting of a large bowl connected to a system for flushing away the waste into a sewer or septic tank.
Liz heard the toilet flush

centre

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: خود, مرکز, هسته

مترادف‌ها: hub, nucleus, core

متضادها: periphery, edge, margin

تعاریف:

مرکز, میان, وسط, وسط و نقطه مرکزی, بازیکن وسط (بسکتبال و ...), در مرکز قرار گرفتن, تمرکز یافتن
the middle point or part:
There was a large table in the centre of the room.

pale

اسم خاص مفرد

ترجمه: پالید, بی رنگ, رنگ‌پریده, رنگ پریدگی

مترادف‌ها: light, thin, weak, wan, pallid, blanch, picket, blench, colorless, colourless, white

متضادها: dark, vivid, bright

تعاریف:

رنگ‌پریده, کم‌رنگ, رنگ‌رفته, کمرنگ شدن, رنگ پریده شدن, بی‌نور, نرده, حصار دفاعی, دفاع, ناحیه محصور, قلمرو, در میان نرده محصور کردن, احاطه کردن, میله‌دار کردن, رنگ رفتن
Light in color or having little color.
choose pale floral patterns for walls

colour

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: رنگ آمیزی, رنگ, رنگین

مترادف‌ها: hue, shade, tint, pigment

متضادها: colorlessness, whiteness, blandness

تعاریف:

رنگ, فام, بشره, تغییر رنگ دادن, رنگ کردن, ملون کردن
red, blue, green, yellow, etc.:
What's your favourite colour?

poem

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: غزل, نظم, شعر

مترادف‌ها: verse, rhythm, stanza, lyric, rhyme

متضادها: prose, discourse, narrative

تعاریف:

شعر, چامه, منظومه, چکامه, نظم
A piece of writing that partakes of the nature of both speech and song that is nearly always rhythmical, usually metaphorical, and often exhibits such formal elements as meter, rhyme, and stanzaic structure.
the sun is an important symbol in this poem

keen

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: شوق, علاقه, تیز

مترادف‌ها: anxious, pointed, sharp, eager, acute, intense, enthusiastic

متضادها: dull, uninterested, apathetic, blunt

تعاریف:

تیز, مشتاق, علاقمند, پرزور, مایل, تند, زیرک, شدید, باهوش, حاد, قوی, سرسخت, نوحه سرایی کردن, تیز کردن, سخت (رقابت، حریف و ...), شدید کردن, فوق‌العاده سرد (باد), گریه‌زاری کردن, سوگواری کردن
(of a sense) highly developed.
I have keen eyesight

feature

فعل، شکل پایه

ترجمه: خصلت, خصوصیت, ویژگی

مترادف‌ها: aspect, characteristic, attribute, trait, movie, aspect(s) of

متضادها: imperfection, flaw, deficiency, bug

تعاریف:

ویژگی, قسمتِ صورت, فیلم (بلند یا سینمایی), مشخصه, جزء چهره, بخش صورت, قیافه, (در جمع) چره, سیما, چهره, مشخصه ظاهری, صورت, برنامه (تلویزیون), وجنات, مقاله (روزنامه و مجله), شکل (صورت), نشان دادن, ترکیب (صورت), نمایش دادن, خطوط چهره, ارائه دادن, ریخت, نقش (اصلی) داشتن, (سرزمین, نقش (اساسی) داشتن, شخص, ساختمان و غیره) ویژگی, خصیصه, خصوصیت, مختصه, ممیزه, (فروشگاه و غیره) بخش اصلی, (مقاله, سخنرانی) موضوع عمده, (سینما) فیلم اصلی, (روزنامه) مقاله‌ی اصلی, مطلب اصلی, (صفت‌گونه) اصلی, عمده, (حادثه, مطلب و غیره) برجسته کردن, متبلور کردن, برجستگی خاصی دادن به, اهمیت دادن به, (هنرپیشه, شخص) نقش اصلی را دادن به, رُل عمده را دادن به, تصویر کردن, ترسیم کردن, مجسم کردن, بازنمودن, ویژگی ... بودن, مشخصه‌ی ... بودن, بارز بودن, نمایان بودن, متبلور بودن
A distinctive attribute or aspect of something.
safety features like dual air bags

screen

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: پرده, صفحه نمایش, پوشش

مترادف‌ها: television, page, covering, display, monitor, shield, curtain, filter, lens, shutter, sift

متضادها: camera, reveal, expose, uncover, keyboard, printer, paper

تعاریف:

صفحه نمایش, پرده, پرده سینما, صفحه تلویزیون, غربال, توری (درب و پنجره), دیوار, روی پرده بردن, تخته حفاظ, به نمایش در آوردن, تور سیمی, معاینه کردن, پنجره توری‌دار, بررسی کردن, الک کردن, غربال کردن, چک کردن, تور سیمی نصب کردن (به در و پنجره), روی پرده سینما یا تلویزیون نمایش دادن, روی پرده افکندن
A fixed or movable upright partition used to divide a room, give shelter from drafts, heat, or light, or to provide concealment or privacy.
a room with a red carpet and screens with oriental decorations

motorway

اسم خاص مفرد

ترجمه: بزرگراه, خیابان عریض, اتوبان

مترادف‌ها: highway, freeway, expressway

متضادها: street, local road, alley

تعاریف:

بزرگراه
An expressway.
He complained that it was unnecessary to spend €1.3bn on building this motorway.

electric

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: برق, الکتریکی, برقی

مترادف‌ها: electrical, power, battery-operated, electromagnetic

متضادها: non-electric, manual, mechanical

تعاریف:

برقی, الکتریکی, کهربایی, پرهیجان, برق‌دهنده, پرتب‌وتاب, هیجان‌انگیز, (رنگ) براق, درخشان, لامپ برقی, اتومبیل برقی
Of, worked by, charged with, or producing electricity.
an electric stove

shed

فعل، اسم مفعول

ترجمه: کلبه, دهنه, حیاط, انبار

مترادف‌ها: garage, outbuilding, cabin, lean-to, hut

متضادها: store, keep, maintain

تعاریف:

دهنه, ریختن, انداختن افشاندن, انداختن, آلونک, افکندن, خون جاری ساختن, آغل, جاری ساختن, انبار, پوست انداختن, پوست ریختن, برگ‌ریزان کردن, کپر
A simple roofed structure, typically made of wood or metal, used as a storage space, a shelter for animals, or a workshop.
a bicycle shed