main logo
بازگشت
Longman Communication 3000
Longman Communication 3000 - Lesson 65
1/30

incident

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: حادثه, رویداد, واقعه

مترادف‌ها: event, accident, occurrence, happening, affair, phenomenon

متضادها: non-incident, calm, peace

تعاریف:

حادثه, اتفاق, واقعه, پیشامد, رویداد, رخداد, برخورد, درگیری, برتابش, برتابشی, برخوردی, الزام‌آور, عارضی, عرضی, تبعی, لازمه, بایا, درخور, همایند (با), جزو, بخشی از, (حقوق) مشروط, منوط به چیزی دیگر, پی‌آیند
An event or occurrence.
several amusing incidents

awkward

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: دست و پا چلفتی, غیرعادی, دست‌وپاچلفتی, خامکار, بدترکیب

مترادف‌ها: hard, uncomfortable, clumsy, ungraceful, embarrassing, ungainly, inept

متضادها: comfortable, convenient, graceful, smooth, elegant, skillful, adept, handy, nimble, fluent

تعاریف:

خامکار, دستپاچه, زشت, معذب, بی‌لطافت, نامناسب, ناشی, ناخوشایند, سرهم‌بند, بدشکل, غیراستادانه, ناجور (وسیله)
Causing difficulty; hard to do or deal with.
some awkward questions

smoke

فعل، شکل پایه

ترجمه: سیگار, دود, بخار

مترادف‌ها: fume, gas, vapor, cigarette, tobacco

متضادها: fresh air, purity, cleanness, charcoal

تعاریف:

دود, (سیگار) کشیدن, مه غلیظ, دود کردن, استعمال دود, دودی کردن (مواد غذایی), استعمال دخانیات, دودکردن, سیگارکشیدن, دود دادن, سیگار, سیگار کشیدن
A visible suspension of carbon or other particles in air, typically one emitted from a burning substance.
bonfire smoke

soil

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: خاک, زمین, خاک, زمین, محیط کشت

مترادف‌ها: ground, land, dirt, earth

متضادها: sand, wash up, wash off, wipe, sky, air, water

تعاریف:

خاک, کثیف کردن, چرک کردن, لکه‌دار کردن, کثیف کردن (با مدفوع), چرک شدن, زمین, کشور, سرزمین, مملکت پوشاندن با خاک, خاکی کردن
The upper layer of earth in which plants grow, a black or dark brown material typically consisting of a mixture of organic remains, clay, and rock particles.
blueberries need very acid soil

shake

فعل، شکل پایه

ترجمه: لرزش, جنبش, تکان دادن

مترادف‌ها: tremble, jolt, vibrate, quiver

متضادها: still, calm, steady

تعاریف:

تکان دادن, ارتعاش, لرزیدن, تکان, متزلزل کردن (باور، اعتقاد و...), لرزش, پاشیدن, تزلزل, لرزاندن, لرز, رعشه, جنباندن, آشفتن, لرزه
(of a structure or area of land) tremble or vibrate.
buildings shook in Sacramento and tremors were felt in Reno

thick

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: درشت, ضخیم, کلفت

مترادف‌ها: stupid, dense, heavy, bulky

متضادها: thin, slim, light, slender

تعاریف:

Of low intelligence; stupid.
he's a bit thick
ضخیم, انبوه, کلفت, پرپشت, ستبر, صخیم, غلیظ, سفت, ابله, احمق, گل‌آلود, خیلی نزدیک, تیره, خیلی صمیمی, ابری, گرفته, زیاد

inevitably

قید

ترجمه: ناگزیر, به‌اجبار, حتمی, قطعی

مترادف‌ها: necessarily, unavoidably, certainly, inexorably

متضادها: avoidably, optionally, conditionally, not necessarily

تعاریف:

به‌اجبار, ناچارا, الزاماً, به ناچار, به‌ناچار, ناگزیر, به‌زور
As is certain to happen; unavoidably.
inevitably some details are already out of date

hole

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: سوراخ, گودال, حفره

مترادف‌ها: opening, gap, pit, cavity

متضادها: solid, fill, closure, beam

تعاریف:

سوراخ, گودال, چاله, حفره, نقب, سوراخ (بازی گلف), لانه خرگوش و امثال آن, روزنه کندن, در لانه کردن
A hollow place in a solid body or surface.
he dug out a small hole in the snow

operate

فعل، شکل پایه

ترجمه: کار کردن, اجرا کردن, عمل کردن, عملیات کردن, عمل کردن

مترادف‌ها: drive, function, run, manage, execute

متضادها: cease, stop, halt

تعاریف:

کار کردن, به فعالیت واداشتن, جراحی کردن, به‌کار انداختن, کار کردن (با دستگاه), عمل کردن, گرداندن, اداره کردن, راه انداختن, بهره‌برداری کردن, عمل جراحی کردن
(of a person) control the functioning of (a machine, process, or system)
a shortage of workers to operate new machines

gas

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: گاز طبیعی, بخار, گاز

مترادف‌ها: smoke, vapor, fuel, steam, petrol, gasoline

متضادها: liquid, solid

تعاریف:

گاز, بنزین, بخار, بنزین (در آمریکا ), گاز (سوخت), گاز معده, (پدال) گاز, گازدار کردن, با گاز خفه کردن, اتومبیل را بنزین زدن (در آمریکا )
A substance or matter in a state in which it will expand freely to fill the whole of a container, having no fixed shape (unlike a solid) and no fixed volume (unlike a liquid)
hot balls of gas that become stars

station

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: ایستگاه, محل, پایگاه

مترادف‌ها: stop, depot, terminal

متضادها: departure, transience, nomadism

تعاریف:

ایستگاه, جایگاه, ایستگاه (رادیو و تلویزیون), مرکز, گاوداری یا گوسفندداری بزرگ, جا, دامداری, درحال سکون, پایگاه (نظامی), وقفه, سکون, پاتوق, ایستگاه اتوبوس و غیره, توقفگاه نظامیان و امثال آن, موقعیت اجتماعی, وضع, رتبه, مستقر کردن, مقام, در پست معینی گذاردن
A regular stopping place on a public transportation route, especially one on a railroad line with a platform and often one or more buildings.
we walked back to the station and caught the train back to Brussels

sandwich

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: نان و پنیر, ساندویچ, سندویچ

مترادف‌ها: sub, hoagie, roll, burger

متضادها: dismember, gap, separation

تعاریف:

ساندویچ, ساندویچ درست کردن, در تنگنا قرار دادن
An item of food consisting of two pieces of bread with meat, cheese, or other filling between them, eaten as a light meal.
a ham sandwich

interaction

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: واکنش, تعامل, برخورد, اثر متقابل

مترادف‌ها: communication, engagement, interplay, correspondence, contact

متضادها: isolation, disengagement, separation

تعاریف:

اثر متقابل, فعل و انفعال, برهم‌کنش, فعل‌و‌انفعال, تعامل
Reciprocal action or influence.
ongoing interaction between the two languages

beside

قید

ترجمه: بغل, در كنار, کنار, در کنار, بجانب

مترادف‌ها: along, next to, alongside, near

متضادها: far from, away from, distant, opposite

تعاریف:

در كنار, درکنار, پیش, نزدیک, کنار, دریک طرف, بعلاوه, باضافه, ازطرف دیگر, وانگهی
At the side of; next to.
he sat beside me in the front seat

senior

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: ارشد, فزرانه, سینior, سالخورده, سنیور

مترادف‌ها: elder, superior, experienced, veteran, elderly

متضادها: junior, novice, beginner, youngster, juvenile, cub

تعاریف:

ارشد, مافوق, بزرگ‌تر, مهتر, سال‌آخر(ی), سالمند, بالاتر, سالخورده, بالارتبه, دانش‌آموز یا دانشجوی سال آخر (دبیرستان یا دانشگاه), قدیمی, پدر (در نام خانوادگی خارجی‌ها)
Of or for older or more experienced people.
senior citizens

cap

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: کلاه لبه دار, کلاه, سقف, گیره

مترادف‌ها: hat, lid, cover

متضادها: expose, remove, uncover, faucet

تعاریف:

کلاه لبه دار, کلاه, کلاه (لبه‌دار), سرپوش, تشتک, کلاهک, سر (بطری یا قوطی), رأس, کمتر کردن, با کلاهک پوشاندن, محدود کردن, پوشش‌دارکردن, روکش کردن (دندان), سلام دادن به‌وسیله‌ی برداشتن کلاه از سر, سر بطری یا قوطی, ( capa ) طاق
A kind of soft, flat hat, typically with a visor.
a man wearing a raincoat and a flat cap

farm

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: دامداری, زمین, کشاورزی, کشاورزی, زمین کشاورزی

مترادف‌ها: agriculture, plantation, ranch, acreage

متضادها: urban, urban area, city, metropolis

تعاریف:

مزرعه, کشتزار, کشاورزی کردن, زمین مزروعی, دام پروری کردن, پرورشگاه حیوانات اهلی, پرورش دادن, اجاره دادن به (با out ), زراعت کردن, کاشتن زراعت کردن در
An area of land and its buildings used for growing crops and rearing animals, typically under the control of one owner or manager.
a farm of 100 acres

policeman

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: مامور انتظامی, افسر پلیس, پلیس, مأمور پلیس

مترادف‌ها: law enforcement officer, officer, cop, police officer

متضادها: criminal, offender, lawbreaker

تعاریف:

مأمور پلیس, پلیس, پاسبان
A member of a police force.
The threat of litigation against a police force would not make a policeman more efficient.

bath

فعل، شکل پایه

ترجمه: دوش, حمام, آب‌تنی

مترادف‌ها: soak, bathtub, wash, shower

متضادها: dry, clean, dirt

تعاریف:

حمام, شستشو, استحمام, وان (حمام), شستشوکردن, آب‌تنی کردن, حمام گرفتن, گرمابه, حمام فرنگی, وان
An act or process of immersing and washing one's body in a large container of water.
she took a long, hot bath

police

اسم، جمع

ترجمه: حفاظت از قانون, پلیس, نیروی انتظامی

مترادف‌ها: law enforcement, authorities, constabulary

متضادها: criminal, offender, lawbreaker

تعاریف:

پلیس, اداره شهربانی, پاسبان, آرامش و نظم را حفظ کردن, حفظ نظم و آرامش (کشور یا شهری را) کردن, نظم برقرار کردن, به‌وسیله‌ی پلیس اداره و کنترل کردن
The civil force of a national or local government, responsible for the prevention and detection of crime and the maintenance of public order.
when someone is killed, the police have to be informed

yours

ضمیر ملکی

ترجمه: شما, از آن شما, مال شما

مترادف‌ها: your, your own, belonging to you

متضادها: mine, theirs, ours

تعاریف:

مال شما, (ضمیر ملکی و دوم شخص مفرد یا جمع) مال تو, از آن تو, [ضمیر ملکی دوم شخص], با احترام, از آن شما, قربان شما (در پایان نامه)
Used to refer to a thing or things belonging to or associated with the person or people that the speaker is addressing.
the choice is yours

transportation

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: حمل و نقل, ترابری, ترابری, نقل و انتقال, حمل و نقل

مترادف‌ها: conveyance, transit, freight, vehicle, movement, shipping

متضادها: stagnation, immobility, stillness, inactivity

تعاریف:

حمل و نقل, ترابری, حمل‌ونقل, جابه‌جایی, بارکشی, وسایل نقلیه, تبعید, انتقال
The action of transporting someone or something or the process of being transported.
the era of global mass transportation

boat

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: لنج, کشتی, قایق

مترادف‌ها: vessel, craft, ship, ferry

متضادها: land, shore, ground

تعاریف:

قایق, کشتی کوچک, کرجی, هرچیزی شبیه قایق, قایقرانی کردن
A small vessel propelled on water by oars, sails, or an engine.
a fishing boat

fill

فعل، شکل پایه

ترجمه: پر کردن, تکمیل کردن, بار کردن

مترادف‌ها: take, stuff, saturate, load, occupy, take

متضادها: mine, empty, drain, vacate, hole, sack, unload, dig, deplete, drill

تعاریف:

پر کردن, پر شدن, سیر کردن, نسخه پیچیدن, انباشتن, آکندن, باد کردن
Cause (a space or container) to become full or almost full.
I filled the bottle with water

rise

فعل، شکل پایه

ترجمه: بالا آمدن, بالا رفتن, افزایش, صعود

مترادف‌ها: up, hill, climb, arise, ascend, soar, get up, go up, stand up, stand, an/the increase in

متضادها: sit, swim, fall, sink, descend, decline, collapse, sit down, lie down, go down

تعاریف:

بالا آمدن, بالا رفتن, برخاستن, افزایش یافتن, طالع شدن, بیرون آمدن, بلند شدن, پدیدار شدن, از خواب برخاستن, طلوع کردن (خورشید و ...), طغیان کردن, طلوع کردن, سر بالا رفتن, صعود کردن, ارتقاء یافتن, ناشی شدن از, ترفیع یافتن, سر زدن, موفق شدن, قیام, (به قدرت و ...) رسیدن, برخاست, صعود, (دادگاه, طلوع, جلسه و ...) پایان دادن, سربالایی, به وقت دیگر موکول کردن (دادگاه، جلسه و ...), پیشرفت, بلند شدن (صدا یا باد), ترقی, شدید شدن, قوی‌تر شدن, خیز, بهتر شدن (روحیه), شدت یافتن, سیخ شدن (مو), شورش کردن, قیام کردن, در دست ساخت بودن, ساخته شدن (ساختمان), مرتفع شدن, به بالا شیب داشتن (زمین), بالاتر بودن, بلندتر بودن, نمایان شدن, سر برافراشتن, آغاز شدن, سرچشمه گرفتن (رود), بازآمدن (از مرگ), بازگشتن, دوباره زنده شدن, رستاخیز کردن, افزایش, اضافه‌حقوق, افزایش حقوق, دست‌یابی, ارج, رونق, فراز, تپه, پشته, بلندی, خجالت‌زده شدن, شرمنده شدن, صورت کسی سرخ شدن (از شرم)
Move from a lower position to a higher one; come or go up.
the tiny aircraft rose from the ground

bump

فعل، شکل پایه

ترجمه: ضربه, برآمدگی, برخورد کردن, دست انداز

مترادف‌ها: push about, protuberance, nob, knob

متضادها: dent, depression, flatness

تعاریف:

برخورد کردن, دست‌انداز جاده, کوبیدن, ضربت, خوردن (به چیزی), ضربت حاصله در اثر تکان سخت, برآمدگی, در پرواز دیگری جا دادن, از فهرست پرواز خارج کردن (به دلیل رزرو بیش از حد), تکان سخت (در هواپیما و غیره), قلمبه‌شدگی (در اثر ضربه), تکان ناگهانی, برآمدگی (در اثر ضربه), ضربت (توأم با تکان) زدن, دست‌انداز (جاده), صدا (برخورد چیزی), برخورد جزیی, تصادف جزیی
A light blow or a jolting collision.
a nasty bump on the head

traffic

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: رفت و آمد, ترافیک, حجم تردد

مترادف‌ها: congestion, traffic flow, movement

متضادها: clear, free-flowing, unobstructed

تعاریف:

ترافیک, عبور و مرور, آمد و شد, ( traffick =) آمدوشد, رفت‌و‌آمد, عبو ومرور وسائط نقلیه, خرید و فروش کردن, دادوستد ارتباط, کسب, کالا, مخابره, آمدوشد کردن, تردد کردن, راه‌بندان, شلوغی
Vehicles moving on a road or public highway.
a stream of heavy traffic

cloud

اسم خاص مفرد

ترجمه: ابر, دود, توده هوایی, پوشش, مه

مترادف‌ها: mist, fog, haze, sullies

متضادها: illustrate, clear sky, clear up, clear, sunshine, brightness

تعاریف:

ابر, توده ابر و مه, توده, توده انبوه, کدر کردن (چهره و ...), تیره و گرفته, تحت تاثیر قرار دادن, ابری شدن, سایه‌افکن شدن
A visible mass of condensed water vapor floating in the atmosphere, typically high above the ground.
the sun had disappeared behind a cloud

lake

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: دریاچه, آبگیر, جهانک

مترادف‌ها: pond, reservoir, lagoon

متضادها: desert, ocean, river, brook, creek

تعاریف:

دریاچه, برکه, استخر
A large body of water surrounded by land.
boys were swimming in the lake

except

حرف ربط وابسته یا حرف اضافه

ترجمه: به جز, بجز, مگر, غیر از

مترادف‌ها: aside from, excluding, other than, unless

متضادها: including, in addition to, with, not to mention

تعاریف:

بجز, جز, به غیر از, به‌جز, مگر, به جز, استثنا کردن, مستثنی کردن, به‌استثنای, غیر از, فقط این که, سوای, به جز اینکه, مشمول نکردن, اعتراض کردن, مخالفت کردن, مگر اینکه, جز اینکه
Not including; other than.
they work every day except Sunday