main logo
بازگشت
Longman Communication 3000
Longman Communication 3000 - Lesson 17
1/30

care

فعل، شکل پایه

ترجمه: نگهداری, مراقبت, توجه, مراقبت, علاقه

مترادف‌ها: like, concern, attention, supervision, custody, treatment

متضادها: indifference, neglect, apathy, carelessness

تعاریف:

مراقبت, دقت, احتیاط, توجه, نگهداری, مواظبت, پرستاری, غصه, نگاه‌داری, دلواپسی, نگرانی, حمایت, سرپرستی, مهم بودن, اهمیت دادن, مسئولیت, ناراحتی, دوست داشتن, غم و غصه, پریشانی, دغدغه, ترس, دلهره, (در جمع) (cares) ناملایمات, مسائل, مصائب, ناراحت بودن, نگران بودن
The provision of what is necessary for the health, welfare, maintenance, and protection of someone or something.
the care of the elderly

somehow

قید

ترجمه: به هر حال, چیزی, طور دیگری, تحت هر شرایطی, به طریقی

مترادف‌ها: in some way, in a way, by some means, in a certain manner, in some manner, some way or another

متضادها: certainly, definitely, predictably, clearly

تعاریف:

به نحوی, به‌طریقی, هرطوری‌شده, به یک نوعی, هرجور هست, به‌دلایلی, هرجور, یه‌جورایی
In some way; by some means.
somehow I managed to get the job done

bus

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: دولت‌مرد, باس, اتوبوس

مترادف‌ها: coach, shuttle, transit vehicle

متضادها: car, motorcycle, bicycle, bike, taxi, tram

تعاریف:

اتوبوس, با اتوبوس رفتن, گذرگاه (رایانه), گذرگاه, مسیر عمومی
a large vehicle in which people are driven from one place to another:
You should take the bus/go by bus (= travel by bus) if you want to see the sights.

ideally

قید

ترجمه: بهترین حالت, مطابق آرزو یا کمال مطلوب, ایده‌آل, بهترین شکل

مترادف‌ها: hopefully, preferably, optimally, perfectly

متضادها: undesirably, poorly, imperfectly, in practice

تعاریف:

مطابق آرزو یا کمال مطلوب, در شرایط آرمانی, به‌طور کامل, به طور ایده‌آل
Preferably; in an ideal world.
ideally, you should exercise for 30 minutes every day

god

اسم خاص مفرد

ترجمه: خدا, خدا, پروردگار, خالق, معبود

مترادف‌ها: deity, divinity, supreme being, divine being, almighty

متضادها: devil, demon, evil spirit, mortal, human, creature

تعاریف:

خدا, خداوند, خداوندگار, ایزد, یزدان, پروردگار, الله
(in Christianity and other monotheistic religions) the creator and ruler of the universe and source of all moral authority; the supreme being.
What if the God at issue is the Trinitarian God of Christian worship and theology?

wake

فعل، شکل پایه

ترجمه: بیدار, از خواب بیدار, بیدار شدن, بیداری, بیدار

مترادف‌ها: arouse, awaken, stir

متضادها: sleep, doze, slumber, yawn

تعاریف:

از خواب بیدار, بیداری, بیدار شدن, شب‌زنده‌داری, بیدار کردن, شب‌نشینی, موج (حاصل از حرکت کشتی), احیا, رد (کشتی، قایق یا هواپیما), شب‌زنده‌داری کردن, از خواب بیدار کردن, رد پا, دنباله کشتی
Emerge or cause to emerge from a state of sleep; stop sleeping.
no object 'she woke up feeling better

stop

فعل، شکل پایه

ترجمه: متوقف شدن, ایست, متوقف کردن, ایست, قطع کردن

مترادف‌ها: containing, cease, halt, pause, end, interrupt, prevent, station, pull over, stall, discontinue, block, pull up

متضادها: become, run, start, begin, continue, proceed, advance, step, pass, happen

تعاریف:

متوقف کردن, ایستادن, از حرکت بازداشتن, توقف کردن, از کار افتادن, جلوگیری کردن, جلوی (کسی/چیزی را) گرفتن, مانع شدن, بازداشتن, نگاه داشتن, سد کردن, دست کشیدن, تعطیل کردن, بس کردن, خواباندن, (عملی را) متوقف کردن, بند آوردن, تمام کردن, منع, توقف, دست برداشتن (از کاری), به پایان رسیدن, منزلگاه بین راه, ایستگاه, متوقف شدن, تمام شدن, نقطه, از کار انداختن, ایست, خاموش کردن, خاموش شدن, ایستاندن, بستن, مسدود کردن, مکان توقف, صامت انفجاری, همخوان انسدادی (آواشناسی), دکمه (ارگ بادی)
(of an event, action, or process) come to an end; cease to happen.
his laughter stopped as quickly as it had begun

break

فعل، شکل پایه

ترجمه: شکستن, قطع کردن, فروپاشی, زنگ تفريح, فروپاشی

مترادف‌ها: interrupt, pause, shatter, fracture, crack, rest, holiday, smash, crash, burst, split, interval, interruption, disruption, snap, rupture, vacation, on holiday, died, collapses

متضادها: make, unite, repair, maintain, homework, cycle, fix, loop, continue, guarantee

تعاریف:

زنگ تفريح, شکستن, (اشیا و هرچیز شکستنی) شکستن, از کار انداختن, (چیزی را) به دو نیم‌کردن, تکه‌تکه شدن, از کار افتادن, تکه‌تکه کردن, خراب کردن, پاره کردن, کلفت شدن (صدای پسران هنگام بلوغ), نقض کردن, متلاشی کردن, متلاشی شدن, زیر قول زدن, خرد کردن (چیزی), شکستن (قانون، قول و ...), خرد شدن (چیزی), توقف کردن, (استخوان) شکستن, استراحت کردن, دچار شکستگی‌شدن, (در کاری) وقفه ایجاد کردن, دچار شکستگی‌کردن, از هم پاشاندن, (ماشین‌آلات) از کار افتادن, درهم شکستن, درست‌کارنکردن, تنفس (در مدرسه و ...), خراب‌شدن, وقت استراحت, شکاف, اختلال در عملکرد عادی ماشین‌آلات, خراب‌کردن, شکستگی, فرصت (برای موفقیت), (قانون) قانون‌شکنی‌کردن, گرفتن امتیاز از سرویس حریف (تنیس), زیرپا گذاشتن قانون, ضربات پی‌درپی موفق, تخلف‌کردن, امتیازات, نقض قانون‌کردن, مجموع امتیازات هر نوبت (بیلیارد و اسنوکر), (وعده, تعطیلات (کوتاه), وقفه, قول و توافق) عهدشکنی کردن, به وعده عمل‌نکردن, قطع همکاری کردن, (رابطه) قطع کردن, به عهد و پیمان وفانکردن, خلف وعده کردن, (توقف کوتاه در انجام دادن فعالیتی برای میان‌وعده خوردن یا استراحت کردن) زنگ تفریح‌دادن, تنفس دادن, دست از کار کشیدن (برای استراحت کوتاه), (پایان‌دادن به چیزی یا فعالیتی) قطع کردن (فعالیت یا عادت), قطع‌کردن (یک چرخه), جلوگیری از ادامه‌ی کاری, شکستن سکوت یا یکنواختی, (از بین بردن قدرت یا نابود کردن یک سازمان یا تشکلیلات) نابود کردن یک جنبش, صدمه‌ی جدی واردکردن به یک تشکل, شکستن اعتصاب, طلوع, (روز) سپیده‌دم, روشن‌شدن هوا, سحر, پگاه, صبح زود, (آب و هوا) ناگهان تغییرکردن, (امواج دریا) شکستن موج بر ساحل, شکستن موج و برخورد آن به صخره, ناگهانی ‌شروع‌شدن, به یکباره آغاز کردن, مرتعش‌شدن صدا, لرزیدن صدا (از احساساتی شدن), (اخبار) افشا کردن, افشا شدن, برملا کردن, برملا شدن, شایع شدن (خبر), خبر ناخوشایندی را پخش کردن, خبر ناخوشایندی را به کسی رساندن, (تنیس) امتیاز گرفتن (زمانی که حریف سرویس می‌زند), برنده شدن (در برابر سرویس حریف), انفصال, (روحیه و اراده) شکست خوردن (روحی), اعتماد به نفس خود را از دست دادن, شکستن (از لحاظ روحی و ارادی), کسی را خورد کردن, خرد کردن, مهلت, شکست, از هم باز کردن، شکل broke فعل به معنی ورشکستگی
Separate or cause to separate into pieces as a result of a blow, shock, or strain.
no object 'the branch broke with a loud snap

dance

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: رقص, رقص, رقصیدن, حرکت موزون, جادو

مترادف‌ها: wiggle, twirl, groove, ballet, boogie, sway

متضادها: stand still, stay, halt, sit, remain immobile

تعاریف:

برقص, رقصیدن, رقص, مراسم رقص, مهمانی رقص, موسیقی رقص
Move rhythmically to music, typically following a set sequence of steps.
their cheeks were pressed together as they danced

minute

اسم خاص مفرد

ترجمه: تناقض, لحظه, زمان کوتاه, دقیقه, جزئیات

مترادف‌ها: narrowest, little, moment, instant, small, time segment

متضادها: big, large, year, massive, immense, hour, eternity, lifetime

تعاریف:

دقیقه, لحظه, دم, آن, (خیلی) ریز, (خیلی) کوچک, پیش‌نویس, مسوده, یادداشت, (به‌صورت جمع) گزارش وقایع, خلاصه مذاکرات, خلاصه ساختن, صورت جلسه نوشتن, پیش‌نویس کردن, بسیار خرد, ریز, جزئی, کوچک
A period of time equal to sixty seconds or a sixtieth of an hour.
he stood in the shower for twenty minutes

return

فعل، شکل پایه

ترجمه: برگشت, رجعت, بازگشت, عودت, عودت

مترادف‌ها: take, come back, go back, repay, profit, bring back, get back, give back, go back to, hand back, put back, turn back, yield, revert, restore, come back to (that), go back to (that), refund, reflex, take

متضادها: depart, leave, abandon, steal, loan, departure, stick up, robbery, toll, theft

تعاریف:

برگشت, بازگشتن, مراجعت, برگشتن, بازگشت, پس دادن, برگرداندن, جواب دادن (توپ), برگرداندن (توپ در تنیس), مراجعت کردن, رجعت, بلیط دوطرفه, اعاده, بلیط دوسره, کلید Enter, کلید بازگشت (کیبورد), سود, منفعت, بازده
Come or go back to a place or person.
he returned to Canada in the fall

here

قید

ترجمه: محل, این‌جا, اینجا, در اینجا

مترادف‌ها: hera, hither, there, this place, in this location, at this point, at this spot

متضادها: there, thither, at that place, in that location, away, yonder, elsewhere, over there

تعاریف:

اینجا, ایناهاش, در اینجا, این هم از ..., در این موقع, اکنون, خدمت شما, بفرمایید, در این باره, بدین‌سو, درحال حاضر, حاضر, الان
In, at, or to this place or position.
they have lived here most of their lives

few

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: چند, کم, اندک, تعداد کمی, خیل کم

مترادف‌ها: several, a handful, a small number, handful, a small number of

متضادها: lot, many, all, much, more, every, million, numerous, lots, several

تعاریف:

تعداد کمی, معدود, چند, کم, اندک, اندکی از, کمی از (با a )
A small number of.
as determiner 'may I ask a few questions?

speech

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: گفتار, صحبت, سخن، گفتار, گفتار, زبان‌وری

مترادف‌ها: pronunciation, lecture, voice, talk, address, oration, tongue, language

متضادها: text, silence, mute, quiet, muteness, script

تعاریف:

سخن، گفتار, نطق, سخن, حرف, گفتار, سخنرانی, خطابه, صحبت, تکلم, بیان, گویایی, قوه ناطقه
The expression of or the ability to express thoughts and feelings by articulate sounds.
he was born deaf and without the power of speech

stand

فعل، شکل پایه

ترجمه: قرار گرفتن, مقاومت کردن, مقاومت کردن, قرار گرفتن, ایستادن

مترادف‌ها: endures, remain, endure, persist, rise, rack, viewpoints

متضادها: seat, sit, lie, fall, lie down, march, lap, walk, chair, descend

تعاریف:

ایستادن, سرپا بودن, ایست کردن, تحمل کردن, واقع بودن, توقف کردن, ماندن, بودن, راست شدن, قرار داشتن, قرار گرفتن, گذاشتن, قرار دادن, وا داشتن, نامزد شدن, عهده دار شدن, کاندیدا شدن, ایست, توقف, برخاستن, مکث, بلند شدن, وضع, معتبر بودن, موقعیت, پابرجا ماندن (پیشنهاد، تصمیم و ...), شهرت, نظر (به‌خصوصی) داشتن, مقام, موضع (به‌خصوصی) داشتن, پایه, قد داشتن, میز کوچک, ارتفاع داشتن, سه‌پایه, غرفه, دکه دکان, دکه, بساط, جا, ایستگاه, نظر, توقفگاه, دیدگاه, جایگاه گواه در دادگاه, موضع, سکوب تماشاچیان مسابقات, حمایت, مقاومت, دفاع, جایگاه شهود (دادگاه), ایستگاه (به‌ویژه تاکسی), صحنه, سکو (گوینده، گروه موسیقی یا ارکستر)
Have or maintain an upright position, supported by one's feet.
Lionel stood in the doorway

straight

قید

ترجمه: مستقیم, صاف, صاف, راست, مستقيم

مترادف‌ها: even, directly, direct, linear, upright, unbending

متضادها: curved, crooked, indirect, bent, hook, left, curve, angle, curly, twisted

تعاریف:

سر راست, راست, مستقیم, بی‌پرده, مستقیماً, روراست, رک‌وراست, درست, صاف, رک, دگرجنس‌گرا, صریح, راحت, مرتب, عمودی, افقی, به‌طور سرراست
Extending or moving uniformly in one direction only; without a curve or bend.
a long, straight road

both

شناسه

ترجمه: هردو, دو تا, دو نفر, دو تا, هیچ یک

مترادف‌ها: the two, the pair, both of them, each, couple, either

متضادها: neither, one, single

تعاریف:

هر دو, هردو, هردوی, این یکی وان یکی, نیز, هم
(referring to) two people or things together:
Both my parents are teachers.

large

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: کلان, وسیع, عظیم, بزرگ, عظیم

مترادف‌ها: important, big, huge, enormous, massive, vast, immense, bulky

متضادها: little, small, tiny, minute

تعاریف:

بزرگ, وسیع, جادار, زیاد, پهن, درشت, لبریز, جامع, کامل, سترگ, بسیط, حجیم, هنگفت
Of considerable or relatively great size, extent, or capacity.
add a large clove of garlic

mostly

قید

ترجمه: بیشتر, اکثراً, اغلب, عمدتاً, عمدتاً

مترادف‌ها: mainly, predominantly, largely, practically, primarily, chiefly

متضادها: rarely, seldom, occasionally, merely

تعاریف:

اغلب, بیشتر, اساساً, اکثرا
As regards the greater part or number.
I grow mostly annuals

shift

فعل، شکل پایه

ترجمه: تغییر, جابجایی, نقل و انتقال, جا به جایی, تغییر مکان

مترادف‌ها: change, move, transfer, alter, switch, move over, displace, movement, transition

متضادها: stay, remain, hold

تعاریف:

تغییر مکان, نوبت, انتقال, شیفت, تغییر جهت, نوسان, بوش, تغییر, تناوب, کلید شیفت, کلید تبدیل (کیبورد کامپیوتر), تعویض, سوق دادن, نوبت کار, منتقل کردن, نوبتی, منتقل شدن, تغییر مسیر دادن, استعداد, ابتکار, جا به جا کردن, تغییر مکان دادن, تعبیه, نقشه خائنانه, عوض شدن, حقه, تغییر کردن, توطئه, دنده عوض کردن (ماشین), پخش کردن, تعویض کردن, انتقال دادن, نوبت کاری, مبدله, تغییردادن, جابه‌جایی
Move or cause to move from one place to another, especially over a small distance.
with object 'I shift the weight back to the other leg

gear

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: دنده, نقل و انتقال, دنده, وسیله, چرخ دنده

مترادف‌ها: equipment, machinery, apparatus, mechanism, tackle, cogwheel, harness

متضادها: disassembly, removal, dismantling, disassemble, dismantle, neglect, disengage, idle

تعاریف:

دنده, چرخ‌دنده, لوازم (ابزار و لباس), مجموع چرخ‌های دنده‌دار, هدف قرار دادن, اسباب, تنظیم کردن, لوازم, ادوات, افزار, آلات, جامه, پوشش, دنده‌دار (یا دندانه‌دار) کردن, آماده کارکردن, پوشانیدن
One of a set of toothed wheels that work together to alter the relation between the speed of a driving mechanism (such as the engine of a vehicle or the crank of a bicycle) and the speed of the driven parts (the wheels)
a racing bike with ten-speed gears

reverse

فعل، شکل پایه

ترجمه: برعکس, عکس, معکوس, برگشت, عکس

مترادف‌ها: back, inverted, backward, undo, backwards, turn over, invert, reverse course, retract, overturn, opposite, turn back, oppose, setbacks, revoked

متضادها: forward, progress, advance, forth, continue

تعاریف:

معکوس, وارونه, معکوس کردن, برعکس کردن, معکوس کننده, دنده‌عقب راندن, پشت (سکه), دنده‌عقب رفتن, بدبختی, نقطه مقابل, شکست, برعکس, وارونه کردن, دنده‌عقب (وسیله نقلیه), برگرداندن, پشت و رو کردن, نقض کردن, واژگون کردن, پشت, برگشتن
Move backward.
the truck reversed into the back of a bus

backwards

قید

ترجمه: عقب, به سمت عقب, رو به عقب, عقب, مخالف

مترادف‌ها: rearward, back, reverse, rearwards, in reverse, back

متضادها: forwards, ahead, frontward

تعاریف:

به پشت, عقبی, از پشت, به عقب, وارونه, عقب‌افتاده, عقب‌مانده, کودن
towards the direction that is opposite to the one in which you are facing or opposite to the usual direction:
I walked backwards towards the door.

far

قید

ترجمه: بسیار دور, بعید, دور, فاصله, فاصله

مترادف‌ها: distant, remote, faraway

متضادها: near, close, adjacent, nearby, proximity

تعاریف:

دور, مسافت زیاد, دور از(با off یا out یا away ), فاصله زیاد, بسیار, خیلی, به‌مراتب, زیاد, دوردست, دور (زمان), بعید, جا, به‌علاوه, اندازه, میزان, #NAME?, [نشانه دورترین حالت قید مکان], دورترین
At, to, or by a great distance (used to indicate the extent to which one thing is distant from another)
it was not too far away

air

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: فضا, فضا, هوا, هوا, هواپیما

مترادف‌ها: broadcast, wind 1, wind 2, oxygen, atmosphere, airwave, airspace, breath, space, auras, vented

متضادها: terrain, ground, vacuum, absence, void, rock, soil

تعاریف:

هوا, آسمان, هر چیز شبیه هوا (گاز, بخار), موسیقی, باد, نوا, آهنگ, نسیم, جریان هوا, پخش (رادیو و تلویزیون), نفس, گفتن, بیان کردن, شهیق, استنشاق, پخش کردن (توسط رادیو و تلویزیون), ظاهر, هوای جایی را عوض کردن, هوا دادن, محیط, ظاهر یا حالت شخص, (مجازی) نما, سیما, هوایی, با هواپیما, آوازه, آواز, آشکار کردن, اعلام کردن, بادخور کردن, باد دادن, خشکاندن, در معرض هوا قرار دادن, در معرض هوا قرار گرفتن, (توسط رادیو و تلویزیون) پخش کردن
The invisible gaseous substance surrounding the earth, a mixture mainly of oxygen and nitrogen.
The surface tension of water is increased, and even the density of air surrounding the Earth ebbs and flows like the tides in the sea.

force

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: نیرو, اجبار, زور, قوت, اجبار

مترادف‌ها: energy, army, strength, power, influence, muscle, strain, intensity, compel, compulsion, constrain, dynamics, pressures

متضادها: weakness, impotence, ineffectiveness, powerlessness, inefficiency, feebleness

تعاریف:

زور, نیرو, نیروی نظامی, نیروی انتظامی, جبر, قدرت, عنف, توان, نفوذ, (در جمع) قوا, نیرو (فیزیک), عده, شدت عمل, به‌زور وادار کردن, مجبور کردن, (فیزیک) بردار نیرو, خشونت نشان دادن, به‌زور (کاری را) انجام دادن, درهم‌شکستن, قفل یا چفت را شکستن, مسلح کردن, مجبورکردن به‌زور گرفتن, به‌زور بازکردن, بی‌عصمت کردن, راندن, بیرون کردن, با زور جلو رفتن, تحمیل
Strength or energy as an attribute of physical action or movement.
he was thrown backward by the force of the explosion

action

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: فعالیت, اقدام, اقدام, عمل, عملکرد

مترادف‌ها: deed, act, operation, activity, proceeding

متضادها: inaction, idleness, passivity, reflex

تعاریف:

عمل, کنش, کار, اقامه دعوا, اقدام قانونی, فعل, اقدام, بخش مکانیکی (پیانو، اسلحه، ساعت و ...), کردار, رفتار, درگیری (مسلحانه), تأثیر, اثر, (حقوق) اقامه دعوا, جریان حقوقی, اثر جنگ, نبرد, پیکار, اشغال نیروهای جنگی, طرز کار, عملکرد, طرز عمل, وقایع, جنبش, حرکت, جریان, سهم, سهام شرکت, فعالیت, شور, هیجان, اشاره, گزارش, وضع
The fact or process of doing something, typically to achieve an aim.
he vowed to take tougher action against persistent offenders

common

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: مشترک, شایع, مشترک, رایج, معمولی

مترادف‌ها: general, ordinary, usual, average, universal, mutual, widespread, generic, frequent, popular, rife, prevalent

متضادها: uncommon, rare, unique, personal, special, particular, private, unusual, brand, royal

تعاریف:

مشترک, معمولی, عادی, عمومی, اشتراکی, مشاع, متعارفی, همگانی, پیش پا افتاده, رایج, پست, متداول, عوامانه, (وجه) تشابه, مردم عوام, وجه اشتراک, اشتراک, مشارکت کردن, زمین همگانی, مشاع بودن, محوطه عمومی, مشترک استفاده کردن
Occurring, found, or done often; prevalent.
salt and pepper are the two most common seasonings

anyway

قید

ترجمه: به هر حال, در هر صورت, در هر صورت, اما, از طرف دیگر

مترادف‌ها: nevertheless, regardless, nonetheless, still, anyhow, in any case

متضادها: never, not at all, not in any way, not anyway

تعاریف:

به هر حال, در هر صورت, درهرصورت, راستی, به‌هرحال
whatever else is happening, without considering other things:
Of course I don't mind taking you home - I'm going that way anyway.

effort

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: تلاش, کوشش, سعی, زحمت, کوشش

مترادف‌ها: feats, work, attempt, endeavor, exertion, labour, endeavour, struggle, hard work, the work of, labor, campaigns

متضادها: laziness, idleness, apathy, inactivity

تعاریف:

تلاش, تقلا, کوشش, سعی
A vigorous or determined attempt.
in an effort to save money, I have committed to only buying items that I truly need