logo
  • خرید اشتراک
  • خانه
دسته بندی
  • فیلم و سریال
  • انیمیشن ها
  • کتاب صوتی
  • پادکست ها
  • موسیقی
دانلود اپ
جستجو...
main logo
بازگشت
Longman Communication 3000
Longman Communication 3000 - Lesson 1
1/30

main

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: محوری, اصلی, مهم

مترادف‌ها: primary, principal, chief, central, predominant, prime, cardinal

متضادها: secondary, minor, ancillary, insignificant, additional, branch, substitute, accessory, subsidiary

تعاریف:

اصلی, عمده, نیرومند, سیم اصلی, لوله اصلی, مهم, تمام, کامل, دریا, بااهمیت
Chief in size or importance.
a main road

text

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: متن, نوشتار, نوشته

مترادف‌ها: document, script, writing, manuscript, written material, content

متضادها: speech, conversation, audio, diagram, graphics, oral, verbal communication, number, movie, chart

تعاریف:

متن, پیام دادن (از طریق موبایل), کتاب, نص, موضوع, کتاب درسی, پیامک, پیام (موبایل), مفاد
A book or other written or printed work, regarded in terms of its content rather than its physical form.
a text that explores pain and grief

hi

حرف ندا

ترجمه: سلام, درود, هی

مترادف‌ها: hello, greetings, salutation

متضادها: farewell, goodbye

تعاریف:

سلام, فریاد خوش آمد مثل هالو و چطوری و همچنین به‌جای اهای به‌کار می‌رود
Used as a friendly greeting or to attract attention.
“Hi there. How was the flight?”

this

شناسه

ترجمه: این‌طور, این‌جا, آن دریا را دوست دارم, این

مترادف‌ها: that, the aforementioned, the present, it, the one

متضادها: that, those, the other, away

تعاریف:

این, [حرف اشاره مفرد نزدیک], (صورت جمع آن these است), به این میزان, تا این اندازه, اینقدر, [برای معرفی خود یا افراد]
Used to identify a specific person or thing close at hand or being indicated or experienced.
is this your bag?

director

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: رئیس, کارگردان, مدیر

مترادف‌ها: administrator, manager, supervisor, leader, executive, commander, film-maker, chief, boss, guide, superintendent

متضادها: subordinate, follower, employee, clerk, secretary

تعاریف:

کارگردان, مدیر, متصدی, سرپرست, سامانگر, هدایت‌کننده, (شرکت‌ها و موسسات و غیره) عضو هیئت مدیره, (سینما و تئاتر و غیره) کارگردان, (ارکستر و غیره) رهبر
A person who is in charge of an activity, department, or organization.
he has been appointed finance director

of

حرف ربط وابسته یا حرف اضافه

ترجمه: به, از طرف, از, نزد, در

تعاریف:

از, از مبدأ, [نشان مالکیت و تعلق], از منشأ, از طرف, [نشان مضاف و مضاف‌الیه], از لحاظ, مانده به (ساعت), در جهت, با (ویژگی به‌خصوص), در سوی, به, درباره, به سبب, به‌وسیله‌ی
Expressing the relationship between a part and a whole.
the sleeve of his coat

the

شناسه

ترجمه: حرف تعریف معین, همان

متضادها: an

تعاریف:

[حرف تعریف معین], حرف تعریف برای چیز یا شخص معینی, [برای اشاره به مفهومی کلی], ها (نشانه جمع), همه, [برای اشاره به گروه یا دسته], هر (با واحد اندازه‌گیری), همین, این (با قیدهای زمان)
Denoting one or more people or things already mentioned or assumed to be common knowledge.
what's the matter?

club

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: کلوب, باشگاه

مترادف‌ها: association, organization, group, bat, society

متضادها: individual, loner, solitary, lone

تعاریف:

باشگاه, چماق, گرز, دیسکو, (در ورق) خالگشنیز, کلوپ, خاج, انجمن, کانون, باتون, مجمع, افراد یک کلوپ, چماق زدن, تشکیل باشگاه یا انجمن دادن, چوب گلف
An association or organization dedicated to a particular interest or activity.
a photography club

welcome

حرف ندا

ترجمه: پذیرفتن, خوش آمدید, پذیرش, خوش‌آمدگویی

مترادف‌ها: greet, receive, embrace, reception, hail, salute, invite

متضادها: reject, exclude, dismiss, bye, goodbye, scare off, chase away, drive away, frighten away/off, shut out

تعاریف:

خوش آمدی, خوشایند, خوشامد, خوشامد گفتن, گرامی, پذیرایی کردن, خوشامدگویی, استقبال, استقبال کردن, پذیرا بودن, خوش آمدید
An instance or manner of greeting someone.
you will receive a warm welcome

to

حرف ربط وابسته یا حرف اضافه

ترجمه: به

مترادف‌ها: in order to, so as to do sth, so as to

متضادها: from

تعاریف:

به‌سوی, که, سوی, [مصدرساز], به‌طرف, به, روبه‌طرف, مانده به (ساعت), پیش, تا, نزد, نسبت به, تا نسبت به, با, در, روی, دربرابر, در سمت, برحسب, از نظر, مطابق, به‌نظر, بنا‌بر, به‌یاد, علامت مصدر انگلیسی است, به‌افتخار
Expressing motion in the direction of (a particular location)
walking down to the mall

our

ضمیر ملکی

ترجمه: مال ما, ما

مترادف‌ها: our own, belonging to us, possessive, ours, collective ownership, we

متضادها: their, your, his

تعاریف:

ما, مال ما, #NAME?, مال خودمان, #NAME?, برای ما, [صفت ملکی اول شخص جمع], مان, متعلق به ما, موجود در ما, متکی یا مربوط به ما
Belonging to or associated with the speaker and one or more other people previously mentioned or easily identified.
Jo and I had our hair cut

new

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: نو, نوین, تازه

مترادف‌ها: recent, novel, brand-new, fresh

متضادها: old, previous, used, ancient, used 2, worn, stale, secondhand, antique, dilapidated

تعاریف:

جدید, تازه, نو, اخیراً, نوین, به‌تازگی
Not existing before; made, introduced, or discovered recently or now for the first time.
new crop varieties

set

فعل، اسم مفعول

ترجمه: تنظیم کردن, مجموعه, قرار دادن, تنظیم

مترادف‌ها: hard, place, arrange, fix, put, collection, series, prepared, lay, pair, selection, TV, kit, suite, establish, ready, put sth on, a (whole) series of, rigs

متضادها: remove, disorganize, scatter, dismantle

تعاریف:

تنظیم, دست, دسته, مجموعه, دستگاه, محل فیلمبرداری, یک دست (ظروف و غیره), صحنه, دوره, ست (تنیس و ...), جهت, دارودسته, سمت, محفل, قرار گرفته, گروه, واقع شده, گیرنده, لجوج, دستگاه (رادیو، تلویزیون و ...), دقیق, حالت (چهره یا بدن), روشن, حالت‌دهی به مو, مصمم, قرار دادن, روی دادن, رخ دادن, گذاردن, غروب کردن, نهادن, سوال آماده کردن, مرتب کردن, تعیین کردن, چیدن, معین کردن, نشاندن, تنظیم کردن, کار گذاشتن, کوک کردن, سوار کردن, قرار داشتن, جا انداختن, آغاز کردن, بودن, زدن, مستقر شدن, آماده کردن, زمان گذشته ساده فعل Set, چیدن (میز غذا), قسمت سوم فعل Set, گذاشتن, محکم شدن, سفت شدن, شروع کردن, موجب شدن, واداشتن, مدل دادن (مو), جا انداختن (استخوان), کردن, معین, ثابت, حاضر, آماده
Put, lay, or stand (something) in a specified place or position.
Dana set the mug of tea down

power

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: نیرو, توان, قدرت

مترادف‌ها: strength, authority, influence, energy, force, agency, electricity, electric, might, muscle, dominance, jurisdiction

متضادها: weakness, incapacity, impotence, powerlessness

تعاریف:

قدرت, نیرو, توان, برق, زور, انرژی, نفوذ, برتری, تسلط, کنترل, اقتدار, سلطه نیروی برق, توان (ریاضی), قدرت دید ذره‌بین, برق رساندن, نیرو بخشیدن به, انرژی تامین کردن, نیرومندکردن, زور به‌کار بردن
The ability to do something or act in a particular way, especially as a faculty or quality.
the power of speech

reason

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: منطق, دلیل, عقل, سبب

مترادف‌ها: motive, rationale, justification, why, cause, sake, the cause(s) of

متضادها: ignorance, irrationality, absurdity, nonsense, gut, foolishness, instinct

تعاریف:

دلیل, توجیه, سبب, استدلال کردن, علت, عقل, خرد, شعور, دلیل و برهان آوردن, دلیل استدلال کردن
A cause, explanation, or justification for an action or event.
the minister resigned for personal reasons

because

حرف ربط وابسته یا حرف اضافه

ترجمه: چون, زیرا, به دلیل, چون, چرا که

مترادف‌ها: since, as, for, the reason for this is that

متضادها: although, whereas, despite, though, regardless, even though

تعاریف:

زیرا, برای اینکه, زیرا که, چونکه, چون
For the reason that; since.
we did it because we felt it our duty

in

حرف ربط وابسته یا حرف اضافه

ترجمه: داخل, تو, توی

مترادف‌ها: inside, within, into, at

متضادها: out, outside, beyond, aside, excluding

تعاریف:

توی, درون, داخل, اندر, لای, در, در ظرف, در (زمان), هنگام, به, پس از (زمان), بر, با, تا (زمان) دیگر, بالای, [بیانگر رنگ لباس یک فرد], روی, [بیانگر حالت چیزی یا کسی], از, به (زبان), باب روز, درونی, به داخل, شامل, دم دست, [بیانگر حضور داشتن در مکانی], داخلی, در حال توپ زدن (کریکت), رسیده, داخل زمین, آمده, داخل خط (تنیس و ...), در توی, دریافت کردن, به‌طرف, تحویل دادن, نزدیک ساحل, رایج, با امتیاز, مد, با مصونیت, در میان گذاشتن, جمع کردن, شاغلین, زاویه, پیشوندی به معنی در داخل
Expressing the situation of something that is or appears to be enclosed or surrounded by something else.
dressed in their Sunday best

do

فعل، شکل پایه

ترجمه: انجام دادن, کردن, عمل کردن

مترادف‌ها: come, perform, execute, act

متضادها: neglect, omit, avoid

تعاریف:

انجام دادن, کردن, [فعل کمکی], عمل کردن, کفایت کردن, مناسب بودن, این کلمه در ابتدای جمله به‌صورت علامت سؤال می آید, کافی بودن, فعل معین, درست کردن (مو), دستبرد زدن, دزدی کردن, مجازات کردن, جریمه کردن, سر کسی کلاه گذاشتن, گول زدن, پختن, درست کردن (غذا), دیدن کردن, بازدید کردن (از جای دیدنی), خواندن, مطالعه کردن, ادا درآوردن, تقلید کردن, اجرا کردن (نمایش و ...), دورهمی, مهمانی
Perform (an action, the precise nature of which is often unspecified)
very little work has been done in this field

number

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: شماره, رقم, شماره, عدد, رقم

مترادف‌ها: come, digit, figure, numeral, lot, integer

متضادها: none, letter, text

تعاریف:

عدد, شماره (تلفن), رقم, شماره, تعداد, شمار (دستور زبان), نمره, لباس شیک, شمردن, آدم جذاب, نمره دادن به, شماره‌گذاری کردن, بالغ شدن بر, ... نفر بودن, جمعیت داشتن, به شمار آمدن, به شمار آوردن
An arithmetical value, expressed by a word, symbol, or figure, representing a particular quantity and used in counting and making calculations and for showing order in a series or for identification.
she dialed the number carefully

one

عدد اصلی

ترجمه: یک, یک عدد, یکی, یک, تنها

مترادف‌ها: single, solo, individual, a, unit, anyone, an, he or she

متضادها: two, many, multiple, none, people, another, three, million, both, zero

تعاریف:

یکی, یک, عدد 1, تک, واحد, آن یکی, شخص, آدم, همان, کسی, شخصی, فرد, یک واحد, یگانه, منحصر, تنها, عین همان, فردی به‌نام, یکی از همان, متحد, عدد یک, یک عدد, شماره یک
The lowest cardinal number; half of two; 1.
there's only room for one person

learn

فعل، شکل پایه

ترجمه: آموختن, آموختن, یاد گرفتن, یاد گرفتن, یادگیری

مترادف‌ها: take, watch, study, grasp, master, acquire, find out, to find out, take

متضادها: forget, ignore, unlearn, teach

تعاریف:

فرا گرفتن, آموختن, یادگرفتن, یاد گرفتن, آگاهی یافتن, حفظ کردن, خبردار شدن, فهمیدن, خبرگرفتن, شنیدن, دانستن, پی بردن, فراگرفتن, تجربه کسب کردن, درس (عبرت) گرفتن
Gain or acquire knowledge of or skill in (something) by study, experience, or being taught.
they'd started learning French

course

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: مسیر, مسیر, کلاس, کلاس, دوره

مترادف‌ها: program, module, path, track, route, pathway, class, direction

متضادها: disorder, chaos, randomness

تعاریف:

دوره, مسیر, درس, کلاس, روش, جهت, دوره (آموزشی یا درمانی), بخش (وعده غذا), جریان, زمین (گلف و...), طول مسیر مسابقه, مسابقه, (با in ) در طی, روند, در ضمن, رویه (اتفاق یا عملی), بخشی از غذا, عمل, آموزه, اقدام, آموزگان, دنبال کردن, به‌سرعت حرکت دادن, چهار نعل رفتن
The route or direction followed by a ship, aircraft, road, or river.
the road adopts a tortuous course along the coast

as

حرف ربط وابسته یا حرف اضافه

ترجمه: مثل, همانگونه که, مانند, به عنوان, به عنوان

مترادف‌ها: because, like, as if, in the manner of, since, in the same way, than, while, in the form of sb/sth, as in, in the form of

متضادها: unlike, dissimilar, though, although, dissimilarly, differently

تعاریف:

مانند, در مقام, چنانکه, به جای, به‌طوریکه, به‌عنوان, مثل, به‌عنوان مثال, برای مثال, به اندازه, در مقایسه با, همچنان‌که, طبق, چون, هنگامی‌که, زمانی که, نظر‌به‌اینکه, درحالی که, به همان اندازه, همانطور که, همان‌طور که, در حین, باوجود آن که, علی‌رغم, درنتیجه, پیشوند: معادل ad- (قبل از s به کار می رود), (AS) Anglo-Saxon, (AS) American Samoa
Used in comparisons to refer to the extent or degree of something.
go as fast as you can

always

قید

ترجمه: در همۀ زمان‌ها, همیشه, همواره, اکثرا, همیشه

مترادف‌ها: ever, forever, consistently, invariably, eternally, constantly, constantly

متضادها: never, seldom, occasionally, sometimes, sometime, while, once, at times, in some cases, once a…

تعاریف:

همیشه, همواره, پیوسته, همه وقت
At all times; on all occasions.
the sun always rises in the east

we

ضمیر شخصی

ترجمه: ماها, خودمان, ما, جمع, اُمّ

مترادف‌ها: us, ourselves, together, our, ours, group

متضادها: I, you, it, them, they, individual

تعاریف:

ما, ضمیر اول شخص جمع, [ضمیر اول شخص جمع]
Used by a speaker to refer to himself or herself and one or more other people considered together.
shall we have a drink?

have

فعل، شکل پایه

ترجمه: نگهداری, داشتن, مالک بودن, ویژگی داشتن, دارند

مترادف‌ها: take, possess, own, hold, take

متضادها: lack, give, forfeit, do without, go without, give up, need

تعاریف:

دارند, داشتن, دارا بودن, نوشیدن, خوردن, مالک بودن, ناگزیر بودن, مجبور بودن, [فعل کمکی برای زمان‌های کامل], وادار کردن, انجام دادن, کردن, باعث انجام کاری شدن, عقیده داشتن, گرفتن, دانستن, صرف کردن, مبتلا شدن (بیماری), گذاشتن, گرفتن (مهمانی), رسیدن به, برگزار کردن (مراسم), جلب کردن, پذیرفتن, به‌دست آوردن, تحمل کردن, دارنده, اجازه دادن, مالک
Possess, own, or hold.
he had a new car and a boat

which

شناسه پرسشی

ترجمه: که, چه, کدام, چه, کدام

مترادف‌ها: that, what, who, whom

تعاریف:

که, کدام یک, کدامین, کدام, این (هم), که این (هم), که (ضمیر موصولی)
Asking for information specifying one or more people or things from a definite set.
as pronoun 'which are the best varieties of grapes for long keeping?

for

حرف ربط وابسته یا حرف اضافه

ترجمه: جهت, برای, به منظور, جهت, به خاطر

مترادف‌ها: because, in favor of, on behalf of, toward, since, for the purpose of, towards, on behalf of sb

متضادها: against, opposite, contrary to, anti-, versus, opposed to, without

تعاریف:

برای, برای [زمان], به‌جهت, به‌مدت, به‌واسطه‌ی, به‌دلیل, به‌جای, به‌سبب, از طرف, به‌خاطر, به بهای, به سمت, در مدت, به مقصد, به‌قدر, به طرف, در برابر, به نفع, در مقابل, برله, موافق, به‌طرفداری از, به قیمت, مربوط به, به مبلغ, مال, به معنای, برای اینکه, به معنی, زیرا که, چونکه, نسبت به, چون, زیرا
In support of or in favor of (a person or policy)
they voted for independence in a referendum

most

قید، عالی

ترجمه: اکثريت, اکثریت, اغلب, بیشترين, بیشترين

مترادف‌ها: about, maximum, greatest, majority, utmost, the majority of, the vast majority of

متضادها: least, minimal, minority, minimum

تعاریف:

اکثر, بیشترین, بیشترین (میزان), -ترین (نشانه صفت یا قید عالی), زیادترین, بیش از همه, خیلی, شدیداً, کاملاً, بیشتر از همه, بسیار, بیشتر, تقریباً
Greatest in amount, quantity, or degree.
they've had the most success

but

حرف ربط، همپایه‌ساز

ترجمه: لیکن, ولی, لیکن, ولی, اما

مترادف‌ها: just, yet, however, on the other hand

متضادها: and, also, similarly, additionally, furthermore, so we have, so you can see, so you get

تعاریف:

ولی, اما, لیکن, بلکه, به ‌غیر از, جز, به‌جز, مگر, فقط, به‌استثنای, نه تنها, تنها, به‌طور محض, بی, بدون
Used to introduce a phrase or clause contrasting with what has already been mentioned.
he stumbled but didn't fall