logo
  • خرید اشتراک
  • خانه
دسته بندی
  • فیلم و سریال
  • انیمیشن ها
  • کتاب صوتی
  • پادکست ها
  • موسیقی
دانلود اپ
جستجو...
main logo
بازگشت
Oxford 3000 Word
Oxford 3000 Word - Lesson 97
1/30

split

فعل، گذشته ساده

ترجمه: شکستن, تقسیم کردن, شکاف, جداسازی

مترادف‌ها: divorce, gap, divide, separate, break, part, rend, cracked, pull apart, break up, tear 1, tear 2, crack, rip, rupture, divorced, tear, diverge

متضادها: combine, merge, unite, join, consolidate, pull together, blend, kit, rally, put sth together

تعاریف:

شکاف, جدا شدن, شکافتن, تقسیم کردن, دو نیم کردن, از هم جدا کردن, تقسیم شدن, قسمت کردن, پاره کردن, ترک خوردن, پاره شدن, ترک, جیم شدن, انشعاب, جیم زدن, جایی را (ناگهانی) ترک کردن, نفاق, چاک, شکستن, زمان گذشته ساده فعل Split, قسمت سوم فعل Split, پارگی, دودستگی, چنددستگی, جدایی, دسر موز, شکافته
Break or cause to break forcibly into parts, especially into halves or along the grain.
no object 'the ice cracked and heaved and split

essay

اسم خاص مفرد

ترجمه: پژوهش, تحقیق, انشا, مقاله

مترادف‌ها: composition, paper, article

متضادها: novel, fiction, narrative

تعاریف:

انشا, مقاله, سعی کردن, تألیف, اقدام کردن, مقاله‌نویسی, کوشش, سعی, مبادرت, کوشیدن, امتحان کردن
A short piece of writing on a particular subject.
Apart from the novels, Sundara Ramaswamy has written several short stories and essays on literary criticism.

restore

فعل، شکل پایه

ترجمه: احیاء کردن, بازگرداندن, ترمیم کردن, بهبود دادن, احیا کردن

مترادف‌ها: heal, repair, reestablish, revive, bring back, give back, hand back, rebuild, revert, recover, reinstate, renew, return, fix, reconstruct, redeem, rehabilitate, mend, renovate, replenish

متضادها: destroy, dismantle, ruin, wear out, abolish, devastate, exhaust, maim, bruise, deplete

تعاریف:

بازگرداندن, اعاده کردن, ترمیم کردن, بهبود بخشیدن, بازسازی کردن, تعمیر کردن, پس دادن, به حال اول بر گرداندن, اعاده دادن, برگرداندن, باز دادن
Bring back (a previous right, practice, custom, or situation); reinstate.
the policy restored confidence in the banking system

affair

فعل، شکل پایه

ترجمه: ماجرا, رویداد, مسئله, عشق ورزی

مترادف‌ها: intimacies, event, incident, matter, relationship, affair

متضادها: indifference, disinterest, detachment

تعاریف:

ماجرا, کار, مسئله, امر, (در جمع) امور, رابطه نامشروع (جنسی), مسائل, رویداد, کارها, امور جاری, (بین زن و مرد) رابطه, رابطه‌ی مخفیانه, (محاوره) حادثه, واقعه, پیشامد, قضیه, موضوع
An event or sequence of events of a specified kind or that has previously been referred to.
the board admitted responsibility for the affair

morally

قید

ترجمه: نیکوکارانه, اخلاقی, باوجدان

مترادف‌ها: ethically, righteously, virtuously

متضادها: unethically, amorally, immorally

تعاریف:

اخلاقی, (از نظر) اخلاقی
With reference to the principles of right and wrong behavior.
he believed the war was morally justified

extension

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: توسعه, توسعه, بسط, افزونه, گسترش

مترادف‌ها: expansion, addition, increase, augmentation

متضادها: contraction, reduction, decrease, diminishment

تعاریف:

افزونه, تمدید, امتداد, ادامه, خط داخلی, توسعه, بسط, گسترش, دوره غیر تمام‌وقت, دوره شبانه, افزایش, الحاق, تعمیم, قسمت الحاقی, دنباله ادامه, (دستور) بسط, (تلفن)(شماره‌ی) داخلی, (دستور زبان) گستره‌ی مصداق, معنا به مصداق, مصداق, (پزشکی) بازشدگی, کشش, باز کردن, (کامپیوتر, وب) افزونه (برنامه‌ای در یک پرونده است که برای افزایش قابلیت‌ها یا داده‌های موجود در یک برنامه‌ی پایه‌ای‌تر استفاده می‌شود)
A part that is added to something to enlarge or prolong it; a continuation.
the railroad's southern extension

approximately

قید

ترجمه: درباره, حدوداً, تقریباً

مترادف‌ها: about, roughly, around, more or less, or so

متضادها: exactly, precisely, definitely

تعاریف:

تقریباً, حدودا, به طور تخمینی, تقریبا
Used to show that something is almost, but not completely, accurate or exact; roughly.
a journey of approximately two hours

deaf

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: ناشنوا, کفایت نداشتن, کر

مترادف‌ها: hearing-impaired, unhearing, stone-deaf

متضادها: reader, hearing, audible, listening

تعاریف:

کر, فاقد قوه شنوایی, ناشنوا
Lacking the power of hearing, or having impaired hearing.
there are deaf people out there who are doctors, nurses, and teachers

theory

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: فرضیه, نظریه, تئوری, قانون

مترادف‌ها: philosophy, hypothesis, concept, principle, speculation, the concept of, the principle of

متضادها: case, fact, truth, certainty

تعاریف:

تئوری, نظریه, نگره, فرضیه, اصول نظری, علم نظری, اصل کلی, فرض علمی, تحقیقات نظری, نگرش
A supposition or a system of ideas intended to explain something, especially one based on general principles independent of the thing to be explained.
Darwin's theory of evolution

tongue

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: زبانک, زبان, لکنت

مترادف‌ها: language, dialect, speech

متضادها: silence, muteness, quiet

تعاریف:

زبان, زبانه, زبان (عضو دهان), زبان (گویش), شاهین ترازو, بر زبان آوردن, (با it )گفتن, دارای زبانه کردن
The fleshy muscular organ in the mouth of a mammal, used for tasting, licking, swallowing, and (in humans) articulating speech.
Swallowing, which is accomplished by muscle movements in the tongue and mouth, moves the food into the throat, or pharynx.

reject

فعل، شکل پایه

ترجمه: رد کردن, قبول نکردن, ناکارآمد دانستن

مترادف‌ها: scorns, deny, dismiss, refuse, decline, disapprove, throw out, turn down

متضادها: take, okay, welcome, want, choose, believe, pick, apply, admit, accept

تعاریف:

رد کردن, نپذیرفتن, طرد کردن, بی‌وفایی کردن, بی‌توجهی کردن, پس زدن (عضو پیوندی)
Dismiss as inadequate, inappropriate, or not to one's taste.
union negotiators rejected a 1.5 percent pay increase

manufacturing

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: تولید, تولید کردن, ساخت, تولید, صنعت

مترادف‌ها: industry, industrial, production, fabrication, construction

متضادها: dismantling, destruction, deconstruction

تعاریف:

تولید, ساخت, تولیدی
The making of articles on a large scale using machinery; industrial production.
even in manufacturing they no longer dominate

backward

فعل، شکل پایه

ترجمه: عقب‌گرد, عقب, پشت, برعکس, به عقب

مترادف‌ها: reverse, rearward, regressive, fro, retrograde, back

متضادها: forward, ahead, progressive, developed

تعاریف:

به عقب, عقبی, عقب‌افتاده, از عقب, به پشت, معکوس, از پشت, از آخر, وارونه, به‌سوی عقب, عقب‌مانده, به پشت (سر), کودن, غیرمعمول (روش), عقب‌افتاده (کشور یا مردم), عقب‌مانده (کودک)
Directed behind or to the rear.
she left the room without a backward glance

draft

فعل، شکل پایه

ترجمه: پیش نویس, طرح, پیش‌نویس, مسود

مترادف‌ها: blueprint, outline, sketch, cheque, wind 1, manuscript, wind, breeze

متضادها: final version, finished product, conclusion, transcript

تعاریف:

پیش نویس, پیش‌نویس, چرک‌نویس, طرح, مسوده, طرح‌ اولیه, شربت (داروشناسی), نوشته‌ یا طرح مقدماتی (قابل تجدید نظر) (نسخه ی اول و خطخوردگی دار هر چیز), جریان هوای سرد, (بانکداری و پول) (draught) حواله, برات, اعزام اجباری (به جنگ), خدمت اجباری, برات‌کشی, شناور, حواله بین بانکی (در انگلیسی بریتانیایی), آبخور, سفته, سند قرضه, حواله, پیش‌نویس کردن, اوراق بهادار, (ماهی‌‌گیری) مقدار ماهی گرفته شده در هر تور, طرح کردن, به کشتی کشیدن تور ماهی گیری, احضار کردن, کشش, فراخواندن (به خدمت اجباری و...), حمال, تعدادی حیوان که چیزی را می‌کشند, (مهندسی مکانیک) نیروی لازم برای کشیدن گاوآهن یا سایر وسایل, فشار به جلو, ظرفیت بارگیری, کشش بار, (نوشیدن) قلپ, جرعه, قرت, میزان داروی آبگونه که هر بار باید خورده شود, دوز, مقدار, (هوا یا دود) (دود سیگار) (میزان هوا یا دود که هر بار فرو برده می شود) پک, نفس, دم, استنشاق, (کشتیرانی) (عمق آب مورد نیاز کشتی پر از بار برای آن که به کف دریا برخورد نکند.) آبخور, آب‌نشین, عمق قایق در زیر آب, (هوا) (جریان هوای سردی که در اتاق می‌وزد) (جریان هوا در یک فضای بسته) جریان, کوران, هواکش, جریان هوا, دستگاهی برای تنظیم جریان هوا, (عامیانه) میزان آبجو (وغیره) که هر بار از بشکه کشیده می شود, (کشیده شده از بشکه) بشکه‌ای, (نظامی) خدمت اجباری, خدمت نظام, (ورزش‌های حرفه‌ای) سهمیه‌ی هر تیم برای استخدام بازیکنان جدید, (نامزدی انتخابات) برگزینی, انتخاب, میزان آبجو (وغیره) که هر بار از بشکه کشیده می شود, دارو, چرک‌نویس کردن, طراحی اولیه کردن, (کسی را برای هرگونه خدمت) فراخواستن, به خدمت زیر پرچم احضار کردن, فراخواندن (برای خدمت نظامی خصوصا در زمان جنگ), برگزیدن, (ورزش‌های حرفه‌ای) انتخاب کردن, برگزیدن (یک بازیکن حرفه‌ای جدید برای تیم), (حیوان) باربر, بارکش
A preliminary version of a piece of writing.
the first draft of the party's manifesto

zone

فعل، شکل پایه

ترجمه: زون, حوزه, منطقه

مترادف‌ها: area, field, district, region, sector, territory

متضادها: whole, entirety, totality

تعاریف:

منطقه, بخش, ناحیه, قلمرو, مدار, (در جمع) مدارات, کمربند, حوزه, محاط کردن, جزو حوزه‌ای به حساب آوردن, ناحیه‌ای کردن
An area or stretch of land having a particular characteristic, purpose, or use, or subject to particular restrictions.
a pedestrian zone

purchase

فعل، شکل پایه

ترجمه: تأمین, خریداری, خرید

مترادف‌ها: buy, acquisition, procurement, transaction

متضادها: sell, rent, sale, disposal, divestment, sell off, auction, rental, lease

تعاریف:

خرید, خریداری, خریداری کردن, ابتیاع, خرید کردن, درآمد سالیانه زمین
Acquire (something) by paying for it; buy.
Mr. Gill spotted the manuscript at a local auction and purchased it for $1,500

tightly

قید

ترجمه: به شدت, سخت, محکم, سفت

مترادف‌ها: firmly, securely, closely

متضادها: loosely, slackly, freely

تعاریف:

سفت, تنگ, محکم
Closely and firmly.
my hand gripped tightly onto the knife

knit

فعل، اسم مفعول

ترجمه: بافتن, نیل, بافت

مترادف‌ها: weave, crochet, intertwine

متضادها: unravel, detach, scatter

تعاریف:

بافتن, بافتنی بافتن, کشبافی کردن, به‌هم پیوستن, گره زدن, بستن, زمان گذشته ساده فعل Knit, قسمت سوم فعل Knit
Make (a garment, blanket, etc.) by interlocking loops of wool or other yarn with knitting needles or on a machine.
she was knitting a sweater

gram

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: گرم, گرمائی, واحد اندازه‌گیری, مقدار بسیار کم, گرم کردن

مترادف‌ها: weight, mass, measurement, kilogram (in terms of measurement context), unit of weight

متضادها: kilogram, tonne, pound, ounce

تعاریف:

گرم, (گیاه‌شناسی) نخود, یکجور باقلا, یک هزارم کیلوگرم
A metric unit of mass equal to one thousandth of a kilogram.
The basic unit of mass in chemistry is the gram.

recall

فعل، شکل پایه

ترجمه: بازیابی, استرداد, به خاطر آوردن, یادآوری

مترادف‌ها: remember, retrieve, recollect, recite

متضادها: forget, overlook, ignore, appoint

تعاریف:

به خاطر آوردن, به یادآوردن, به‌خاطر آرودن, لغو کردن, به‌یاد آوردن, معزول کردن, فراخواندن
Bring (a fact, event, or situation) back into one's mind; remember.
I can still vaguely recall being taken to the hospital

vision

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: چشم انداز, چشم‌انداز, دید, بینش

مترادف‌ها: imagination, dream, eye, sight, visionary, fantasy

متضادها: blindness, ignorance, unawareness

تعاریف:

چشم انداز, دید, بینایی, تصور, رؤیا, خیال, چشم‌انداز, تدبیر, دیدن, آینده‌نگری, یا نشان دادن(در رؤیا), دوراندیشی, منظره, وحی, الهام, بصیرت
The faculty or state of being able to see.
she had defective vision

basis

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: اساس, مبنا, پایه, مبنای

مترادف‌ها: base, foundation, groundwork

متضادها: periphery, surface, superficiality

تعاریف:

مبنا, پایه, ( bases . pl ) اساس, مأخذ, اساس, زمینه, بنیان, به صورت, زیربنا, بنیاد, بازه (زمانی)
The underlying support or foundation for an idea, argument, or process.
trust is the only basis for a good working relationship

lock

فعل، شکل پایه

ترجمه: لاکه, قفل, قفل کردن, بستن

مترادف‌ها: hair, shut, secure, fasten, seal

متضادها: key, unlock, release, loosen, open

تعاریف:

قفل کردن, قفل, (چند) تار مو, طره گیسو, دسته پشم, لاک, بازیکن خط دوم اسکرام (راگبی), چخماق تفنگ, بستن, چفت و بست, مانع, گیر کردن, قفل شدن, سد متحرک, سدبالابر, چشمه پل, محل پرچ یا اتصال دو یاچند ورق فلزی, بغل گرفتن, راکد گذاردن, بوسیله قفل بسته و محکم شدن, محبوس شدن
A mechanism for keeping a door, lid, etc., fastened, typically operated only by a key of a particular form.
the key turned firmly in the lock

digital

اسم خاص مفرد

ترجمه: الکترونیکی, دیجیتال, عددین

مترادف‌ها: electronic, numerical, virtual

متضادها: paper, analog, non-digital, traditional

تعاریف:

دیجیتال, انگشتی, عددی, پنجه‌ای, رقمی, وابسته به شماره
recording or storing information as series of the numbers 1 and 0, to show that a signal is present or absent:
digital data

scene

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: مکان, صحنه, نما

مترادف‌ها: view, setting, locale, environment

متضادها: absence, void, nothingness

تعاریف:

صحنه, منظره, چشم‌انداز, سکانس, مجلس, پرده جز صحنه نمایش, محل وقوع, جنجال, جای وقوع, قشقرق, مرحله, الم‌شنگه
The place where an incident in real life or fiction occurs or occurred.
the emergency team were among the first on the scene

curved

فعل، اسم مفعول

ترجمه: قوسی, خمیده, منحنی

مترادف‌ها: bent, arced, rounded, crescent

متضادها: straight, linear, flat

تعاریف:

خمیده, کج, کج شده, منحنی, خم
Having the form of a curve; bent.
birds with long curved bills

function

فعل، شکل پایه

ترجمه: عمل, وظیفه, تابع, عملکرد

مترادف‌ها: purpose, role, operate, operation, event, the role of

متضادها: dysfunction, failure, inactivity, breakdown

تعاریف:

تابع, عمل, عملکرد داشتن, عمل کردن, وظیفه, کار, کار مفید انجام دادن, نقش, کارکرد, کار کردن, عملکرد, خویشکاری, جشن, (ریاضی, ضیافت, کامپیوتر) تابع, پردازه, مراسم (رسمی یا اجتماعی), عملیات, تابع (ریاضی), پذیرایی رسمی, آیین رسمی, نتیجه, (جمع) مراسم رسمی, پیامد, گردهمایی, به وظیفه خود عمل کردن, (زبان‌شناسی) نقش, (با as) به عنوان (چیزی) عمل کردن, کاربرد داشتن, (به جای چیزی) به کار خوردن
An activity or purpose natural to or intended for a person or thing.
bridges perform the function of providing access across water

heel

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: پاشنه, پاشنه, قسمت پشتی پا, نیمه پا, کف پا

مترادف‌ها: back, rear, foot, support, base

متضادها: toe, front, top

تعاریف:

پاشنه, پاشنه (پا، کفش و جوراب), پشت سم, آدم حقیر, (در جمع) پاهای عقب (جانوران), آدم بی‌ملاحظه, ته, آدم پست, پاشنه کف, پاشنه جوراب, پاشنه‌ی کفش, پاشنه گذاشتن به, کج شدن, یک ور شدن, دنبال کردن, ردگیری کردن, مجهز کردن
The back part of the human foot below the ankle.
Knees are bent and held in front of the chest, with the heels positioned below the hips.

cracked

فعل، گذشته ساده

ترجمه: شکسته, چاک چاک, ترک‌دار, ترک خورده

مترادف‌ها: broken, shattered, split

متضادها: intact, whole, unbroken

تعاریف:

ترک‌دار, ترک‌خورده, مودار, دیوانه, شکافته, شکسته, مخبط
Damaged and showing lines on the surface from having split without coming apart.
the old pipes were cracked and leaking

motion

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: حرکت - جنبش, دفعه, جنبش, جنبش, نگرش

مترادف‌ها: movement, activity, mobility, gesture, animation, operation, dynamics

متضادها: stillness, immobility, inactivity, stagnation

تعاریف:

حرکت - جنبش, حرکت, جنبش, تکان, جنب‌وجوش, پیشنهاد, پیشنهاد کردن, طرح دادن, اشاره کردن
The action or process of moving or being moved.
the laws of planetary motion