main logo
بازگشت
Oxford 3000 Word
Oxford 3000 Word - Lesson 7
1/30

exciting

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: هیجان‌انگیز, هیجان انگیز, شورانگیز, مهيج, م هیجانی

مترادف‌ها: thrilling, stimulating, invigorating

متضادها: boring, uninteresting, dull, stale, tedious, uneventful

تعاریف:

هیجان انگیز, مهیج, هیجان‌انگیز, برانگیزنده, پرشور
Causing great enthusiasm and eagerness.
an exciting breakthrough

jump

فعل، شکل پایه

ترجمه: پریدن, پرش, جهش, پرش, پریدن

مترادف‌ها: derails, leap, spring, bound, skip, vault

متضادها: fall, descend, lounge, plummet

تعاریف:

پرش, پریدن, جستن, از جا پریدن (از ترس، شگفتی و ...), خیز زدن, سریع سوار (قطار و ...) شدن (معمولا به طور غیرقانونی), (بازی) از روی مهره‌ی حریف پریدن, ترک کردن (کشتی بدون اجازه), (فیلم و آپارات و غیره) تکان خوردن, لرزه داشتن, مانع (اسب‌دوانی), پریدن تصویر, افزایش (ناگهانی و شدید), شروع شدن, آغاز شدن, جور درآمدن, از مطلبی به مطلب دیگر پریدن, از این شاخه به آن شاخه پریدن, نخوانده رد شدن, افزایش یافتن, با اشتیاق عمل کردن, با کمال میل پذیرفتن, حمله کردن, پریدن (به کسی), ترقی کردن, (مهمانی) گرم بودن, (از ترس یا شگفتی) از جا پریدن, یکه خوردن, پریدن از روی, رد شدن از, زود شروع کردن, زودتر از موعد آغاز کردن, حمله کردن به, پریدن به, مورد انتقاد قرار دادن, سرزنش کردن, پراندن, جهاندن, ناگهان افزایش دادن, به موقع, به هنگام, عینا, به درستی, یکه, هول, تکانه, جهش, افزایش ناگهانی, ترقی
Push oneself off a surface and into the air by using the muscles in one's legs and feet.
the cat jumped off his lap

around

حرف ربط وابسته یا حرف اضافه

ترجمه: دور, اطراف, دور, دور و بر, گرد

مترادف‌ها: about, surrounding, nearby, approximately, in the area, in town

متضادها: away, departing, outside, through, absent, beyond, across

تعاریف:

دور و بر, اطراف, گرداگرد, طرف, دور, دور تا دور, سرتاسر, پیرامون, حدوداً, حدود, در هر سو, (عامیانه) تقریبا, قدری, در اطراف, به ‌پشت, در حوالی, به طرف مخالف, در نزدیکی, به عقب, در حدود, حوالی, موجود, در (این) نزدیکی, در قید حیات, پهنا (داشتن), قطر (داشتن), دردسترس, موجود (بودن), روی کار, در عرصه (چیزی), فعال (بودن)
Located or situated on every side.
the mountains towering all around

act

فعل، شکل پایه

ترجمه: عمل کردن, اقدام, اکت, عمل, عملکرد

مترادف‌ها: perform, execute, carry out, action, react, behave, deed, do, pretend, stunt

متضادها: ignore, neglect, abstain, refrain, hesitate, rest

تعاریف:

عمل کردن, عمل, (نقش) بازی کردن, رفتار کردن, کنش, فعل, کار, اقدام کردن, کردار, پرده, رفتار, اجرا, (حقوق) مصوبه, تصویب نامه, فرمان قانون, قانون, امرمسلّم, تظاهر, حکم دادگاه, نقش, رای مجلس شورا, پیش‌پرداخت مالیات شرکت, متن قانون, آزمون ای‌سی‌تی, حکم, لایحه, سند, پیمان, رساله, اعلامیه, (Singular) تظاهر, وانمود, پرده نمایش (مثل پرده اول), (در تئاتر و اپرا) پرده, بخش, (در برنامه های چند نمایشی) هر یک از نمایش ها, کنش کردن, کار کردن, اثرکردن, جانشین یا نماینده بودن, جان دادن, روح دادن, برانگیختن, بازی در آوردن, فیلم بازی کردن, تظاهر کردن, وانمود کردن, ادای کسی را در آوردن, ( در سینما, تلویزیون, تئاتر و...) نقش ایفا کردن, بازی کردن, رل بازی کردن, (act) active] [actor] [actual]], (ACT) [Action for Children's Television] [Association of Classroom Teachers] [Australian Capital Territory]
Take action; do something.
they urged Washington to act

crazy

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: خل, عجیب و غریب, دیوانه, جنون‌آور, مجنون

مترادف‌ها: insane, irrational, unhinged, wild, absurd, mad, erratic, unconventional

متضادها: sane, rational, calm, reasonable, sensible, composed

تعاریف:

دیوانه, احمق, شوریده, ناعاقلانه, احمقانه, شکاف دار, غضبناک, شدیداً عصبانی, مجنون, شیفته, دیوانه (پزشکی), بی‌وقفه, دیوانه‌وار, پرشور, شدیداً هیجان‌زده
Mentally deranged, especially as manifested in a wild or aggressive way.
Stella went crazy and assaulted a visitor

person

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: شخص, انسان, انسان, فرد, شخص

مترادف‌ها: individual, human, someone, man, figure, being, human being

متضادها: animal, beast, thing, nonhuman

تعاریف:

شخص, نفر, آدم, فرد, کس, شخص (دستور زبان), وجود, ذات, هیکل
A human being regarded as an individual.
the porter was the last person to see her

simple

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: راحت, بی‌پیرایه, راحت, ساده, بی‌پرده

مترادف‌ها: easy, plain, straightforward, mere, bare, uncomplicated, basic

متضادها: complex, hard, complicated, confusing, decorative, challenging, compound, difficult, sophisticated, problematic

تعاریف:

ساده, آسان, نادان, بسیط, بی‌تکلف, ساده‌دل, احمق, ساده‌لوح, خام, ناآزموده, بی‌ریا, فروتن, ساده کردن
Easily understood or done; presenting no difficulty.
a simple solution

first

قید

ترجمه: اول, نخست, نخست, ابتدا, اولین

مترادف‌ها: top, offset, forward, initiative, start, best, low, premier, original, basic, initial, beginning, premiere, maiden, foremost, opening, inaugural, outset, ordinal, commencement, kickoff, archetypal, freshman, firstly, introductory, prototypical, firstborn, eldest, archetypical, oldest, 1st, initiatory, first of all, number one, first off, prototypic, first base, first gear, for the first time, first-year, low gear, prototypal, number 1, starting time, first-class honours degree, primary, earliest

متضادها: end, last, second, intermediate, middle, ending, final, subsequent, fourth, seventh

تعاریف:

اولین, نخست, اول, نخستین, ابتدا, یکم, مقدم, (برای) بار اول, مقدماتی, اولین بار, یک
Coming before all others in time or order; earliest; 1st.
his first wife

thing

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: موضوع, مسئله, موضوع, چیز, واقعیت

مترادف‌ها: it, object, item, entity

متضادها: nothing, void, absence, null, person

تعاریف:

چیز, کار, وسیله, شی‌ء, وضعیت, اسباب, شرایط, دارایی, وضع, اشیا, قضیه, جامه, مسئله, لباس, حیوان, موجود, آدم (برای بیان احساسی به‌خصوص), چیز مورد علاقه, کار مورد علاقه, رابطه جنسی, رابطه عاشقانه
An object that one need not, cannot, or does not wish to give a specific name to.
look at that metal rail thing over there

up

حرف ربط وابسته یا حرف اضافه

ترجمه: بالا, به سمت بالا, صعود, به بالا, افزایش

مترادف‌ها: ascend, rise, elevate, upwards, above, higher, upward, north, aloft

متضادها: down, descend, under, lower, beneath, narcotic

تعاریف:

بالا, بیدار, به سمت بالا, درحال کار, روی, بالای, زیاد, در بلندی, به سمت, جلو, نزدیک, برفراز, در (جایی), سپری شده, به (جایی), سربالایی, شمال, برخاستن, جدا, تمام, بالا رفتن, صعود کردن, کامل, ترقی کردن, همه, بالا بردن یا ترقی دادن, [نشانه جمع کردن، یکپارچگی], جمع, پرهیجان, شاد, پرشور و نشاط
Toward a higher place or position.
he jumped up

morning

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: نیمروز, طرف صبح, پگاه, پگاه, صبح

مترادف‌ها: dawn, daybreak, sunrise, a.m.

متضادها: evening, night, dusk, afternoon, midnight

تعاریف:

صبح, بامداد, پیش‌از‌ظهر
The period of time between midnight and noon, especially from sunrise to noon.
it was a beautiful sunny morning

part

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: قسمت, جزء, پاره, قسمت, نصف

مترادف‌ها: portion, segment, section, piece, half, chapter, role, split, component, the role of, hemisphere

متضادها: whole, entirety, total, meet up, all, meet, surround, the whole of, aggregate

تعاریف:

جزء, قسمت, بخش, قطعه, پاره, جدا کردن, فرق (سر), جدا شدن, نقش, دیالوگ, فرق باز کردن, خرد, ترک کردن, جز مرکب چیزی, جز مساوی, نیمه, عنصراصلی, نصف, عضو, نقطه, مکان, اسباب یدکی اتومبیل, مقسوم, تفکیک کردن, تفکیک شدن, نقش بازگیر, برخه
A piece or segment of something such as an object, activity, or period of time, which combined with other pieces makes up the whole.
divide the circle into three equal parts

want

فعل، شکل پایه

ترجمه: میل داشتن, خواستن, می‌خواستن, خواستن, نیاز داشتن

مترادف‌ها: need, lack, desire, wish, require, deficiency, deprivation, privation, wishing, crave, long for, the need for/to

متضادها: need, dislike, reject, resist, refuse

تعاریف:

خواستن, خواست, میل داشتن, خواسته, نیاز داشتن, لازم داشتن, بایستن, نیازمند بودن به, نداشتن, باید, کم داشتن, فاقد بودن, محتاج بودن, کسر داشتن, فقدان, عدم, نقصان, نیاز, نداری
Have a desire to possess or do (something); wish for.
I want an apple

into

حرف ربط وابسته یا حرف اضافه

ترجمه: به سوی, به داخل, به, به داخل, درون

مترادف‌ها: in, within, inside, inward

متضادها: from, out, outside, away, out of, away from

تعاریف:

به, توی, (به) درون, اندر, در میان, (به) داخل, در ظرف, تقسیم بر (ریاضی), به‌سوی, علاقمند به, به طرف, نسبت به, مقارن
Expressing movement or action with the result that someone or something becomes enclosed or surrounded by something else.
cover the bowl and put it into the fridge

peak

فعل، شکل پایه

ترجمه: اوج, حداکثر, قله, نقطه عطف, قله

مترادف‌ها: summit, top, climax, zenith, apex, mountain, acme, height, flushes

متضادها: valley, bottom, low point, decrease, nadir

تعاریف:

اوج, منتها درجه, شدت, قله, بیشینه, به قله رسیدن, نوک, بهترین, بیشترین, رأس, بالاترین درجه, کلاه نوک تیز, به منتهی درجه رسیدن, (مجازاً) منتها درجه, به اوج خود رسیدن, حداکثر, کاکل, فرق سر, دزدیدن, تیز شدن, به‌صورت نوک تیز درآمدن, به نقطه اوج رسیدن, نحیف شدن
The pointed top of a mountain.
the snowy peaks rose against the blue of a cloudless sky

state

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: کشور, دولت, حالت, ایالت, دولت

مترادف‌ها: tell, posits, condition, situation, nation, region, province, declare, country

متضادها: chaos, disorder, uncertainty, imply, municipal

تعاریف:

دولت, استان, توضیح دادن, ایالت, جز به جز شرح دادن, اظهار داشتن, وضع, اظهارکردن, وضعیت, حالت, تعیین کردن, کشور, حال, چگونگی, مراسم رسمی, کیفیت, تشریفات, استانی, دولتی, ملت, تشریفاتی, جمهوری, رسمی, اعلام کردن, اظهار کردن, کشوری, بیان کردن, دولتی.حال, ایالات متحده آمریکا
The particular condition that someone or something is in at a specific time.
the state of the company's finances

top

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: اجرا, بالا, بالا, قمری, سر

مترادف‌ها: first, best, peak, summit, apex, head, upper, shirt, lid, height, premier, pinnacle

متضادها: bottom, base, floor, foundation, pants, pot, lowest, foot, heel

تعاریف:

بالا, سر, نوک, بلوز بالاتنه, فرق, تاپ, رو, بالاترین و بهترین جایگاه, قله, اوج, درب, فرفره, رأس, بالاترین, فوقانی, روپوش, عالی, کروک, رویه, بهترین, درجه یک فوقانی, مهم‌ترین, کج کردن, اصلی, سرازیر شدن
The highest or uppermost point, part, or surface of something.
Eileen stood at the top of the stairs

mountain

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: کوهستان, بلند, کوه, قله, بلند

مترادف‌ها: hill, peak, summit, pile, volcano

متضادها: valley, plain, lowland, beach, plane, bay, canal, morsel, delta, basin

تعاریف:

کوه, کوهستان, (به‌صورت جمع) کوهستان, کوهستانی
A large natural elevation of the earth's surface rising abruptly from the surrounding level; a large steep hill.
the village is backed by awe-inspiring mountains

call

فعل، شکل پایه

ترجمه: زنگ زدن, دعوت, تماس, صدا, تماس

مترادف‌ها: name, ring, phone, invite, visit, invitation, ring 2, summon, phone call

متضادها: ignore, dismiss, disconnect

تعاریف:

زنگ زدن, صدا زدن, فرا خواندن, صدا کردن, فرا خوان, نامیدن, بانگ, تماس گرفتن, صدازدن, تلفن زدن, ندا, خبر, داد زدن, احضار کردن, فریاد زدن, خواستن, فریاد, فراخواندن, صدا, درخواست دادن, دستور تشکیل دادن (جلسه و ...), احضار, تماس (تلفنی), دعوت, نامبری, آواز (پرنده), خواندن اسامی, ویزیت, ملاقات کوتاه, تقاضا, درخواست
Give (an infant or animal) a specified name.
they called their daughter Hannah

great

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: بزرگ, عالی, بزرگ, عظیم, عالی

مترادف‌ها: important, excellent, fantastic, superb, wonderful, fine, good, magnificent, really good

متضادها: poor, terrible, awful, inferior, mediocre

تعاریف:

عالی, بزرگ, خیلی خوب, عظیم, زیاد, کبیر, مهم, بیشتر, هنگفت, بسیار, [پیشوند نشان‌دهنده دور بودن رابطه خویشاوندی], تومند, تاثیرگذار, متعدد, مشهور, ماهر, بصیر, آبستن, طولانی
Of an extent, amount, or intensity considerably above the normal or average.
the article was of great interest

before

حرف ربط وابسته یا حرف اضافه

ترجمه: نخست, زودتر از, پیش, قبل از, قبل

مترادف‌ها: prior, ahead, previously, until, ago, earlier, already, in front of, prior to, in the presence of

متضادها: during, after, following, later, then, yet, since, recently, behind, beyond

تعاریف:

قبل از, قبل, پیش از, پیش, جلوی, جلو, در مقابل, پیش روی, گذشته, در حضور, قبلاً, قبل از اینکه, پیشتر, تا, پیش آنکه
During the period of time preceding a particular event or time.
my playing days had ended six years before

listen

فعل، شکل پایه

ترجمه: گوش دادن, شنوا بودن, شنیدن, گوش فرادادن, گوش کن

مترادف‌ها: hear, attend, pay attention, monitor, heed

متضادها: ignore, disregard, overlook, talk

تعاریف:

گوش کن, شنیدن, گوش دادن, گوش کردن, پذیرفتن, استماع کردن, پیروی کردن از, استماع
Give one's attention to a sound.
evidently he was not listening

any

شناسه

ترجمه: هرگونه, هیچ, هیچ, هر, هرگز

مترادف‌ها: each, every, whatever, some, anyone, either

متضادها: none, no, neither, not any

تعاریف:

هر, (در پرسش) چه نوع, هیچ, چقدر, اصلا, چه, از این, کدام, هیچ‌چیز, (در جمله مثبت) هر, هیچ‌یک, از نوع, هیچ‌کس, هیچ نوع, هیچ‌کدام, هیچگونه, هرکدام
Used to refer to one or some of a thing or number of things, no matter how much or how many.
I don't have any choice

sure

حرف ندا

ترجمه: حتمی, مطمئن, قطع, بی‌تردید, قاطع

مترادف‌ها: certain, confident, positive, yeah, assured

متضادها: uncertain, doubtful, unsure

تعاریف:

مطمئن, البته, حتماً, یقین, خاطر‌جمع, خواهش می‌کنم [در جواب تشکر], قطعی, از روی یقین, مسلم, قطعاً, محقق, استوار, راسخ, راسخ به‌یقین, با اعتمادبه‌نفس, خیلی, واقعاً
Confident in what one thinks or knows; having no doubt that one is right.
I'm sure I've seen that dress before

easy

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: راحت, راحت, آسان, آسان, ساده

مترادف‌ها: simple, effortless, straightforward, comfortable

متضادها: hard, difficult, tight, complicated, heavy, challenging, stiff, complex, problematic, tricky

تعاریف:

آسان, راحت, سهل, بی‌زحمت, آسوده, ساده, صمیمانه, (زندگی) آرام, خوشایند, آرام و دوستانه (رفتار و...), بی‌دغدغه, بی‌دردسر, (رفتار) راحت, بی‌قید, بی‌تکلف, (شرایط) مساعد, مطلوب, مناسب, سلیس, روان, (بازرگانی) بی‌مشتری, کساد, بی‌رونق, (پول) بادآورده, به‌ راحتی, به‌ آسانی
Achieved without great effort; presenting few difficulties.
an easy way of retrieving information

recommend

فعل، شکل پایه

ترجمه: پیشنهاد کردن, توصیه کردن, توصیه, راهنمایی کردن, پیشنهاد کردن

مترادف‌ها: suggest, advise, endorse, propose, prescribe, nominate, to suggest that

متضادها: dissuade, discourage, oppose

تعاریف:

توصیه, سفارش کردن توصیه کردن, توصیه کردن, توصیه شدن, پیشنهاد کردن, معرفی کردن
Put forward (someone or something) with approval as being suitable for a particular purpose or role.
George had recommended some local architects

music

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: آهنگ, موسیقی, نغمه, سرود, موزیک

مترادف‌ها: tune, melody, harmony, composition

متضادها: silence, quietness, stillness, quiet

تعاریف:

موسیقی, موزیک, آهنگ, خنیا, رامشگری
Vocal or instrumental sounds (or both) combined in such a way as to produce beauty of form, harmony, and expression of emotion.
couples were dancing to the music

myself

ضمیر شخصی

ترجمه: به خودم, خود, خودم, من خودم, خودت

مترادف‌ها: oneself, I, my own self, me

متضادها: others, someone else, themselves

تعاریف:

خودم, شخص خودم, [ضمیر انعکاسی اول شخص مفرد], من خودم
Used by a speaker to refer to himself or herself as the object of a verb or preposition when he or she is the subject of the clause.
I hurt myself by accident

put

فعل، اسم مفعول

ترجمه: نهادن, گذاشتن, نهادن, گذاشتن, قرار دادن

مترادف‌ها: place, set, position, lay, install

متضادها: remove, take, withdraw, unplace

تعاریف:

قرار دادن, قراردادن, تحمیل کردن بر(با to), گذاشتن, عذاب دادن, نوشتن, ارائه دادن, بیان کردن, در اصطلاح یا عبارت خاصی قرار دادن, ترجمه کردن, عازم کاری شدن, به فعالیت پرداختن, به‌کار بردن, منصوب کردن, وا داشتن, ترغیب کردن, متصف کردن, فرض کردن, ثبت کردن, تعویض کردن, انداختن, پرتاب, سعی, مستقر, زمان گذشته ساده فعل Put, قسمت سوم فعل Put
Move to or place in a particular position.
I put my hand out toward her

some

شناسه

ترجمه: چند, مقداری, کمی, برخی, مقداری

مترادف‌ها: about, a few, several, a number of, any, a bit, a little, one or two

متضادها: all, every, none, nil, not even

تعاریف:

مقداری, برخی, تعدادی, بعضی, بعضی (از), بعض, یک, برخی از, میزانی, اندکی, چندتا, کمی, قدری, کمی از, مقدار زیاد, چندین, غالباً, تعداد زیاد, تقریباً, زیاد, کم‌وبیش, عجب, کسی, چه (تداعی مثبت یا منفی), شخص یا چیز معینی, بعضی افراد, حدوداً, حدود, تا حدی, به میزانی
An unspecified amount or number of.
I made some money running errands