main logo
بازگشت
Oxford 3000 Word
Oxford 3000 Word - Lesson 17
1/30

lift

فعل، شکل پایه

ترجمه: لیفت, بالا کشیدن, بالا بردن, اوج گرفتن, بلند کردن

مترادف‌ها: raise, elevate, hoist, elevator, pick up, pull up, erect, boost, pick sb/sth up, revoked

متضادها: lay, pound, drag, put down, drop, lower, descend, staircase

تعاریف:

بلند کردن, سوار, سواری, بالابر, سرقت کردن, آسانسور, بالا رفتن, مرتفع به‌نظرآمدن, دلگرمی, بلندی, روحیه, بالابری, انگیزه, برداشتن, یک وهله بلند کردن بار, دزدی, سرقت, دزدیدن, ترقی, بلند کردن (جنس، کالا), پیشرفت, فسخ کردن, ترفیع, لغو کردن, بالارو, ناپدید شدن, جرثقیل, کشیدن (پوست), بالا آوردن, بالا بردن, ایستادن, بلند شدن
Raise to a higher position or level.
he lifted his trophy over his head

whatever

شناسه پرسشی

ترجمه: هر آنچه, هر چیزی, هر چیز, هر چه, هرچی

مترادف‌ها: what, any, anything, anything at all, regardless, whichever, no matter what

متضادها: nothing, specific, restricted, particular

تعاریف:

هر چه, هرچه, هر چیز, آنچه, هرآنچه, هرقدر
Used to emphasize a lack of restriction in referring to any thing or amount, no matter what.
as pronoun 'do whatever you like

review

فعل، شکل پایه

ترجمه: بررسی, بازنگری, نقد, نقد, مرور

مترادف‌ها: examine, evaluate, assess, criticism, survey, revise, revision, go over, run through, check over, read over, run over, evaluation, inspect, inspection, audit, critique, study, assessment, criticize, check sb/sth out, go through sth, look back at sth, report on sth, scan, critiques

متضادها: ignore, neglect, overlook, preview

تعاریف:

View or inspect for a second time or again.
all slides were then reviewed by one pathologist
مرور, بازدید, نقد و بررسی, مرور کردن, تحلیل, دوره کردن, نقد, بازبینی, بازنگری, تجدید‌نظر, رژه, نقد نوشتن, نشریه, نقد و بررسی کردن, مجله, جمع‌بندی کردن, سان دیدن, بازدید کردن, بازنگری کردن, انتقاد کردن, بازبینی کردن, مقالات انتقادی نوشتن, بازبین

care

فعل، شکل پایه

ترجمه: نگهداری, مراقبت, توجه, مراقبت, علاقه

مترادف‌ها: like, concern, attention, supervision, custody, treatment

متضادها: indifference, neglect, apathy, carelessness

تعاریف:

مراقبت, دقت, احتیاط, توجه, نگهداری, مواظبت, پرستاری, غصه, نگاه‌داری, دلواپسی, نگرانی, حمایت, سرپرستی, مهم بودن, اهمیت دادن, مسئولیت, ناراحتی, دوست داشتن, غم و غصه, پریشانی, دغدغه, ترس, دلهره, (در جمع) (cares) ناملایمات, مسائل, مصائب, ناراحت بودن, نگران بودن
The provision of what is necessary for the health, welfare, maintenance, and protection of someone or something.
the care of the elderly

somehow

قید

ترجمه: به هر حال, چیزی, طور دیگری, تحت هر شرایطی, به طریقی

مترادف‌ها: in some way, in a way, by some means, in a certain manner, in some manner, some way or another

متضادها: certainly, definitely, predictably, clearly

تعاریف:

به نحوی, به‌طریقی, هرطوری‌شده, به یک نوعی, هرجور هست, به‌دلایلی, هرجور, یه‌جورایی
In some way; by some means.
somehow I managed to get the job done

bus

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: دولت‌مرد, باس, اتوبوس

مترادف‌ها: coach, shuttle, transit vehicle

متضادها: car, motorcycle, bicycle, bike, taxi, tram

تعاریف:

اتوبوس, با اتوبوس رفتن, گذرگاه (رایانه), گذرگاه, مسیر عمومی
a large vehicle in which people are driven from one place to another:
You should take the bus/go by bus (= travel by bus) if you want to see the sights.

god

اسم خاص مفرد

ترجمه: خدا, خدا, پروردگار, خالق, معبود

مترادف‌ها: deity, divinity, supreme being, divine being, almighty

متضادها: devil, demon, evil spirit, mortal, human, creature

تعاریف:

خدا, خداوند, خداوندگار, ایزد, یزدان, پروردگار, الله
(in Christianity and other monotheistic religions) the creator and ruler of the universe and source of all moral authority; the supreme being.
What if the God at issue is the Trinitarian God of Christian worship and theology?

wake

فعل، شکل پایه

ترجمه: بیدار, از خواب بیدار, بیدار شدن, بیداری, بیدار

مترادف‌ها: arouse, awaken, stir

متضادها: sleep, doze, slumber, yawn

تعاریف:

از خواب بیدار, بیداری, بیدار شدن, شب‌زنده‌داری, بیدار کردن, شب‌نشینی, موج (حاصل از حرکت کشتی), احیا, رد (کشتی، قایق یا هواپیما), شب‌زنده‌داری کردن, از خواب بیدار کردن, رد پا, دنباله کشتی
Emerge or cause to emerge from a state of sleep; stop sleeping.
no object 'she woke up feeling better

stop

فعل، شکل پایه

ترجمه: متوقف شدن, ایست, متوقف کردن, ایست, قطع کردن

مترادف‌ها: containing, cease, halt, pause, end, interrupt, prevent, station, pull over, stall, discontinue, block, pull up

متضادها: become, run, start, begin, continue, proceed, advance, step, pass, happen

تعاریف:

متوقف کردن, ایستادن, از حرکت بازداشتن, توقف کردن, از کار افتادن, جلوگیری کردن, جلوی (کسی/چیزی را) گرفتن, مانع شدن, بازداشتن, نگاه داشتن, سد کردن, دست کشیدن, تعطیل کردن, بس کردن, خواباندن, (عملی را) متوقف کردن, بند آوردن, تمام کردن, منع, توقف, دست برداشتن (از کاری), به پایان رسیدن, منزلگاه بین راه, ایستگاه, متوقف شدن, تمام شدن, نقطه, از کار انداختن, ایست, خاموش کردن, خاموش شدن, ایستاندن, بستن, مسدود کردن, مکان توقف, صامت انفجاری, همخوان انسدادی (آواشناسی), دکمه (ارگ بادی)
(of an event, action, or process) come to an end; cease to happen.
his laughter stopped as quickly as it had begun

break

فعل، شکل پایه

ترجمه: شکستن, قطع کردن, فروپاشی, زنگ تفريح, فروپاشی

مترادف‌ها: interrupt, pause, shatter, fracture, crack, rest, holiday, smash, crash, burst, split, interval, interruption, disruption, snap, rupture, vacation, on holiday, died, collapses

متضادها: make, unite, repair, maintain, homework, cycle, fix, loop, continue, guarantee

تعاریف:

زنگ تفريح, شکستن, (اشیا و هرچیز شکستنی) شکستن, از کار انداختن, (چیزی را) به دو نیم‌کردن, تکه‌تکه شدن, از کار افتادن, تکه‌تکه کردن, خراب کردن, پاره کردن, کلفت شدن (صدای پسران هنگام بلوغ), نقض کردن, متلاشی کردن, متلاشی شدن, زیر قول زدن, خرد کردن (چیزی), شکستن (قانون، قول و ...), خرد شدن (چیزی), توقف کردن, (استخوان) شکستن, استراحت کردن, دچار شکستگی‌شدن, (در کاری) وقفه ایجاد کردن, دچار شکستگی‌کردن, از هم پاشاندن, (ماشین‌آلات) از کار افتادن, درهم شکستن, درست‌کارنکردن, تنفس (در مدرسه و ...), خراب‌شدن, وقت استراحت, شکاف, اختلال در عملکرد عادی ماشین‌آلات, خراب‌کردن, شکستگی, فرصت (برای موفقیت), (قانون) قانون‌شکنی‌کردن, گرفتن امتیاز از سرویس حریف (تنیس), زیرپا گذاشتن قانون, ضربات پی‌درپی موفق, تخلف‌کردن, امتیازات, نقض قانون‌کردن, مجموع امتیازات هر نوبت (بیلیارد و اسنوکر), (وعده, تعطیلات (کوتاه), وقفه, قول و توافق) عهدشکنی کردن, به وعده عمل‌نکردن, قطع همکاری کردن, (رابطه) قطع کردن, به عهد و پیمان وفانکردن, خلف وعده کردن, (توقف کوتاه در انجام دادن فعالیتی برای میان‌وعده خوردن یا استراحت کردن) زنگ تفریح‌دادن, تنفس دادن, دست از کار کشیدن (برای استراحت کوتاه), (پایان‌دادن به چیزی یا فعالیتی) قطع کردن (فعالیت یا عادت), قطع‌کردن (یک چرخه), جلوگیری از ادامه‌ی کاری, شکستن سکوت یا یکنواختی, (از بین بردن قدرت یا نابود کردن یک سازمان یا تشکلیلات) نابود کردن یک جنبش, صدمه‌ی جدی واردکردن به یک تشکل, شکستن اعتصاب, طلوع, (روز) سپیده‌دم, روشن‌شدن هوا, سحر, پگاه, صبح زود, (آب و هوا) ناگهان تغییرکردن, (امواج دریا) شکستن موج بر ساحل, شکستن موج و برخورد آن به صخره, ناگهانی ‌شروع‌شدن, به یکباره آغاز کردن, مرتعش‌شدن صدا, لرزیدن صدا (از احساساتی شدن), (اخبار) افشا کردن, افشا شدن, برملا کردن, برملا شدن, شایع شدن (خبر), خبر ناخوشایندی را پخش کردن, خبر ناخوشایندی را به کسی رساندن, (تنیس) امتیاز گرفتن (زمانی که حریف سرویس می‌زند), برنده شدن (در برابر سرویس حریف), انفصال, (روحیه و اراده) شکست خوردن (روحی), اعتماد به نفس خود را از دست دادن, شکستن (از لحاظ روحی و ارادی), کسی را خورد کردن, خرد کردن, مهلت, شکست, از هم باز کردن، شکل broke فعل به معنی ورشکستگی
Separate or cause to separate into pieces as a result of a blow, shock, or strain.
no object 'the branch broke with a loud snap

dance

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: رقص, رقص, رقصیدن, حرکت موزون, جادو

مترادف‌ها: wiggle, twirl, groove, ballet, boogie, sway

متضادها: stand still, stay, halt, sit, remain immobile

تعاریف:

برقص, رقصیدن, رقص, مراسم رقص, مهمانی رقص, موسیقی رقص
Move rhythmically to music, typically following a set sequence of steps.
their cheeks were pressed together as they danced

return

فعل، شکل پایه

ترجمه: برگشت, رجعت, بازگشت, عودت, عودت

مترادف‌ها: take, come back, go back, repay, profit, bring back, get back, give back, go back to, hand back, put back, turn back, yield, revert, restore, come back to (that), go back to (that), refund, reflex, take

متضادها: depart, leave, abandon, steal, loan, departure, stick up, robbery, toll, theft

تعاریف:

برگشت, بازگشتن, مراجعت, برگشتن, بازگشت, پس دادن, برگرداندن, جواب دادن (توپ), برگرداندن (توپ در تنیس), مراجعت کردن, رجعت, بلیط دوطرفه, اعاده, بلیط دوسره, کلید Enter, کلید بازگشت (کیبورد), سود, منفعت, بازده
Come or go back to a place or person.
he returned to Canada in the fall

here

قید

ترجمه: محل, این‌جا, اینجا, در اینجا

مترادف‌ها: hera, hither, there, this place, in this location, at this point, at this spot

متضادها: there, thither, at that place, in that location, away, yonder, elsewhere, over there

تعاریف:

اینجا, ایناهاش, در اینجا, این هم از ..., در این موقع, اکنون, خدمت شما, بفرمایید, در این باره, بدین‌سو, درحال حاضر, حاضر, الان
In, at, or to this place or position.
they have lived here most of their lives

few

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: چند, کم, اندک, تعداد کمی, خیل کم

مترادف‌ها: several, a handful, a small number, handful, a small number of

متضادها: lot, many, all, much, more, every, million, numerous, lots, several

تعاریف:

تعداد کمی, معدود, چند, کم, اندک, اندکی از, کمی از (با a )
A small number of.
as determiner 'may I ask a few questions?

speech

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: گفتار, صحبت, سخن، گفتار, گفتار, زبان‌وری

مترادف‌ها: pronunciation, lecture, voice, talk, address, oration, tongue, language

متضادها: text, silence, mute, quiet, muteness, script

تعاریف:

سخن، گفتار, نطق, سخن, حرف, گفتار, سخنرانی, خطابه, صحبت, تکلم, بیان, گویایی, قوه ناطقه
The expression of or the ability to express thoughts and feelings by articulate sounds.
he was born deaf and without the power of speech

stand

فعل، شکل پایه

ترجمه: قرار گرفتن, مقاومت کردن, مقاومت کردن, قرار گرفتن, ایستادن

مترادف‌ها: endures, remain, endure, persist, rise, rack, viewpoints

متضادها: seat, sit, lie, fall, lie down, march, lap, walk, chair, descend

تعاریف:

ایستادن, سرپا بودن, ایست کردن, تحمل کردن, واقع بودن, توقف کردن, ماندن, بودن, راست شدن, قرار داشتن, قرار گرفتن, گذاشتن, قرار دادن, وا داشتن, نامزد شدن, عهده دار شدن, کاندیدا شدن, ایست, توقف, برخاستن, مکث, بلند شدن, وضع, معتبر بودن, موقعیت, پابرجا ماندن (پیشنهاد، تصمیم و ...), شهرت, نظر (به‌خصوصی) داشتن, مقام, موضع (به‌خصوصی) داشتن, پایه, قد داشتن, میز کوچک, ارتفاع داشتن, سه‌پایه, غرفه, دکه دکان, دکه, بساط, جا, ایستگاه, نظر, توقفگاه, دیدگاه, جایگاه گواه در دادگاه, موضع, سکوب تماشاچیان مسابقات, حمایت, مقاومت, دفاع, جایگاه شهود (دادگاه), ایستگاه (به‌ویژه تاکسی), صحنه, سکو (گوینده، گروه موسیقی یا ارکستر)
Have or maintain an upright position, supported by one's feet.
Lionel stood in the doorway

straight

قید

ترجمه: مستقیم, صاف, صاف, راست, مستقيم

مترادف‌ها: even, directly, direct, linear, upright, unbending

متضادها: curved, crooked, indirect, bent, hook, left, curve, angle, curly, twisted

تعاریف:

سر راست, راست, مستقیم, بی‌پرده, مستقیماً, روراست, رک‌وراست, درست, صاف, رک, دگرجنس‌گرا, صریح, راحت, مرتب, عمودی, افقی, به‌طور سرراست
Extending or moving uniformly in one direction only; without a curve or bend.
a long, straight road

both

شناسه

ترجمه: هردو, دو تا, دو نفر, دو تا, هیچ یک

مترادف‌ها: the two, the pair, both of them, each, couple, either

متضادها: neither, one, single

تعاریف:

هر دو, هردو, هردوی, این یکی وان یکی, نیز, هم
(referring to) two people or things together:
Both my parents are teachers.

large

صفت (انگلیسی)، متمم اسمی دیگر (چینی)

ترجمه: کلان, وسیع, عظیم, بزرگ, عظیم

مترادف‌ها: important, big, huge, enormous, massive, vast, immense, bulky

متضادها: little, small, tiny, minute

تعاریف:

بزرگ, وسیع, جادار, زیاد, پهن, درشت, لبریز, جامع, کامل, سترگ, بسیط, حجیم, هنگفت
Of considerable or relatively great size, extent, or capacity.
add a large clove of garlic

mostly

قید

ترجمه: بیشتر, اکثراً, اغلب, عمدتاً, عمدتاً

مترادف‌ها: mainly, predominantly, largely, practically, primarily, chiefly

متضادها: rarely, seldom, occasionally, merely

تعاریف:

اغلب, بیشتر, اساساً, اکثرا
As regards the greater part or number.
I grow mostly annuals

shift

فعل، شکل پایه

ترجمه: تغییر, جابجایی, نقل و انتقال, جا به جایی, تغییر مکان

مترادف‌ها: change, move, transfer, alter, switch, move over, displace, movement, transition

متضادها: stay, remain, hold

تعاریف:

تغییر مکان, نوبت, انتقال, شیفت, تغییر جهت, نوسان, بوش, تغییر, تناوب, کلید شیفت, کلید تبدیل (کیبورد کامپیوتر), تعویض, سوق دادن, نوبت کار, منتقل کردن, نوبتی, منتقل شدن, تغییر مسیر دادن, استعداد, ابتکار, جا به جا کردن, تغییر مکان دادن, تعبیه, نقشه خائنانه, عوض شدن, حقه, تغییر کردن, توطئه, دنده عوض کردن (ماشین), پخش کردن, تعویض کردن, انتقال دادن, نوبت کاری, مبدله, تغییردادن, جابه‌جایی
Move or cause to move from one place to another, especially over a small distance.
with object 'I shift the weight back to the other leg

driving

فعل، مصدر یا اسم فعل

ترجمه: هدایت, رانندگی, تیراندازی, رانندگی, هدایت

مترادف‌ها: operating, controlling, guiding, steering, riding

متضادها: stopping, parking, idling

تعاریف:

رانندگی, راننده, پیش‌برنده, محرک, راندن‌, سواری
the ability to drive a car, the activity of driving, or the way someone drives:
a driving lesson/school

circle

فعل، شکل پایه

ترجمه: دایره, مدار, مدار, حلقه, دایره

مترادف‌ها: circuits, ring, loop, cycle, disk, go round, ring 1, ring 2, hoop, orbit

متضادها: line, angle, square, triangle

تعاریف:

دایره, جمع, محیط دایره, حلقه, محفل, محفل (دوستان), حوزه, ردیف صندلی‌های بالکن (در سینما و تئاتر), قلمرو, دور (چیزی) خط کشیدن, دورزدن, دایره کشیدن, مدور ساختن, چرخ زدن, دور (چیزی را) گرفتن, احاطه کردن, دور چیزی چرخیدن, دور زدن, (دور چیزی را) فرا گرفتن, احاطه شدن, (دور چیزی) گشتن, حلقه‌وار حرکت کردن, حلقه زدن
A round plane figure whose boundary (the circumference) consists of points equidistant from a fixed point (the center)
draw a circle with a compass

outside

حرف ربط وابسته یا حرف اضافه

ترجمه: خارجه, خارج, بیرون, سطح خارجی, خارج از

مترادف‌ها: remotest, exterior, outward, external, outdoor, outdoors, out, outside

متضادها: in, among, during, around, into, through, inside, interior, within, between

تعاریف:

خارج از, بیرون, خارج, برون, ظاهر, بیرونی, محیط, خارجی, دست بالا, بعید, برونی, نامحتمل, باند سبقت, باند سرعت
The external side or surface of something.
record the date on the outside of the file

street

اسم خاص مفرد

ترجمه: خیابان, زرگنده, خیابان, خیابان, کوچه

مترادف‌ها: road, avenue, boulevard

متضادها: railway, garage, railroad, alley, cul-de-sac, dead end, motorway, freeway, car park, driveway

تعاریف:

خیابان, کوچه, خیابانی, جاده, مسیر
A public road in a city or town, typically with houses and buildings on one or both sides.
the narrow, winding streets of Greenwich Village

country

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: سرزمین, محل, کشور, ملّت, کشور

مترادف‌ها: nation, state, land

متضادها: city, town, metropolis

تعاریف:

کشور, روستا, دیار, کانتری (گونه‌ای موسیقی محلی آمریکایی), ناحیه, زمین (با ویژگی به‌خصوص)
A nation with its own government, occupying a particular territory.
the country's increasingly precarious economic position

walking

فعل، مصدر یا اسم فعل

ترجمه: پیاده‌روی, پیاده روی, راه رفتن, گردش

مترادف‌ها: strolling, marching, tramping

متضادها: car, running, jogging, sitting, cycling, racing, riding

تعاریف:

پیاده روی, گردش, پیاده‌روی, قدم‌زنی, گام‌زنی, راه رونده, متحرک, سیار, درخور راه رفتن
the activity of going for a walk, especially for pleasure:
We're going walking in Wales for a week.

system

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: سامانه, ساختار, سیستم, سیستم, سامان

مترادف‌ها: method, structure, network, framework, infrastructure, mechanism

متضادها: disorder, chaos, anarchy

تعاریف:

سیستم, نظام, روش, طریقه, سلسله, دستگاه, رشته, توده, سامانه, ابزار, طرز, اسلوب, قاعده, رویه, منظومه, نظم, هم‌ست, هم‌ستاد
A set of things working together as parts of a mechanism or an interconnecting network.
the state railroad system

promise

اسم، مفرد یا بی‌شمار

ترجمه: تعهد, وعده, قول, قول, پیمان

مترادف‌ها: pledge, vow, guarantee, commitment, potential for sth

متضادها: renegation, disavowal, breach, swear, reneging

تعاریف:

وعده, قول دادن, قول, نوید چیزی را دادن, عهد, خبر از چیزی دادن, پیمان, نوید, انتظار وعده دادن, پیمان بستن
A declaration or assurance that one will do a particular thing or that a particular thing will happen.
what happened to all those firm promises of support?

running

فعل، مصدر یا اسم فعل

ترجمه: جریان, حرکت, دویدن, در حال دویدن

مترادف‌ها: jogging, sprinting, dash, racing

متضادها: walking, stopping, resting, cycling

تعاریف:

در حال دویدن, دونده, دویدن, مناسب برای مسابقه دو, جاری, دو, روان, مداوم
The action or movement of a runner.
he accounted for 31 touchdowns with his running and passing